۱۳۹۳ مهر ۴, جمعه

چه کسانی ۲۹ اکتبر (7 آبان) را روز جهانی کوروش نامیدند؟




عده ای میگویند روز ۲۹ اکتبر را سازمانهای روز کوروش عنوان کرده اند !!


ما میگویم سند این گفتار کجاست ؟

منابع را در اختیارمان بگذارید !!کجا کدام سازمان چنین چیزی گفته !!

و از چه زمانی چنین روزی را روز کوروش نامیدند ؟



سند این را میخواهیم «انتخاب هفتم آبان به عنوان روز جهانی کورش توسط سازمان ملل»
توسط سازمان ملل !!
نه سازمان بین المللی نجات پاسارگاد!!

البته کامل این است


ویکی پدیا که سند حساب نمیشود اخوی ؟
تازه این سازمان بین المللی نجات پاسارگاد آیا زیر نظر از اورگانهای بین الملل فعالیت میکند و یا نه آقای دکتر اسماعیل نوری علا چنین دروغ بزرگی را عنوان کرده اند ؟
البته این انتقاد به کمیته نجات نیز وارد است که بدون به عهده گرفتن مسئولیت اشتباه پیشین در تبلیغ روز جهانی کورش، بدون سروصدا و با حذف واژه «جهانی»، آنرا به روز بزرگداشت کورش و حتی به هفته بزرگداشت کورش بدل ساخته‌اند و پرسش‌‌های همگانی را بدون پاسخ گزاردند.
اگر براستی چنین روزی وجود خارجی می‌داشت، هر شخصی صلاحیت تغییر در نام و عنوان آنرا دارا نمی‌بود.
سند این روز جهانی که در هر وبلاگ در و پیت و هر سایت ........... آمده کجاست !!
با جست و جو در اینترنت برای یافتن منبع این دروغ ، اولین سایتی که به چشم می خورد بخش فارسی سایت ویکی پدیا است که در این مورد توضیح می دهد
.(+) همانطور که پیداست ، این روز به پیشنهاد سازمان بین المللی نجات پاسارگاد٬ انتخاب و نام‌گذاری شده است پس یعنی سازمان ملل و جهانی بودن این روز منتفی است .

به عبارت بهتر این روز در هیچ کجا ثبت نشده و هیچ رسمیتی نداردبلکه فقط توسط این سازمان پیشنهاد داده شده .

اما چه کسی این سازمان را بین المللی خوانده هنوز معلوم نیست.

در خود سایت مزبور هم هیچ توضیحی درباره اینکه این نهاد، یک نهاد بین المللی است و به ثبت رسیده باشد به چشم نمی خورد.
نه آدرسی، نه شماره تلفنی و نه چیزی دیگر در حالی که یک شرکت کوچک هم اینها را دارد چه برسد به یک سازمان بزرگ بین المللی. بگذریم از اینکه ما تا به حال اصلا نام این سازمان را هم نشنیده بودیم.





دو قرص نان جو در روز، دستمزد کارگر هخامنشی

تألیفی از رضا مرادی غیاث آبادی


متداول است که برای تبلیغ یا اثبات حقوق بشر در دوره هخامنشی به لوحه‌های گلی تخت‌جمشید استناد می‌شود که در آنها از دستمزد کارکنان تخت‌جمشید سخن رفته است.
در چنین سخنانی این نکته مهم نادیده گرفته می‌شود و یا پنهان می‌گردد که آن دستمزدها «چه» بوده و «چقدر» بوده است.

و یا آنکه میزان دستمزد صاحب‌منصبان و رده‌های بالا را به عموم کارکنان تعمیم می‌دهند.
برای اینکه تصور بهتری از وضعیت دستمزدها در عصر هخامنشی داشته باشیم (که شاید بهتر باشد بدان «جیره» بگوییم تا «دستمزد»)، نگاهی عمومی و کوتاه به چگونگی پرداخت‌ها می‌کنیم و از تحلیل آن صرفنظر می‌کنیم. چرا که اطلاعات موجود در لوحه‌ها آشکارتر از آن است که نیاز به تحلیل‌های پیچیده و شرح و تفسیر داشته باشند.


دستمزد اکثریت مردان: ۱۵ کیلو جو در ماه.
دستمزد اکثریت زنان: ۱۰ کیلو جو در ماه.
جیره زایمان زنان: ۱۰ کیلو جو برای فرزند پسر یا ۵ کیلو جو برای فرزند دختر (فقط یک بار).
حداقل دستمزد برای اشخاص بالغ: ۱۰ کیلو جو در ماه.
حداقل دستمزد برای اطفالی که به بیگاری گرفته می شدند: نیم کیلو جو در ماه.
پاداش ویژه شاهانه: نیم کیلو آرد جو یا نیم کیلو گردو در هر سه ماه، یا یک کیلو انجیر در ماه.
دستمزدهای غیر از جو اعم از گوشت و شراب: فقط برای حدود یک درصد افراد (شامل رؤسا، رده‌های بالا و صاحب‌منصبان حکومتی).
حداکثر دستمزد صاحب‌منصبان حکومتی: ۲۵۰۰ کیلو جو و ۲۷۰۰ لیتر شراب و ۶۰ رأس گوسفند در ماه.
اختلاف بین کمترین و بیشترین دستمزدها: ۱ به ۲۰٫۰۰۰ (یعنی بالاترین دستمزد صاحب‌منصبان برابر با دستمزد بیست هزار نفر از دریافت کنندگان حداقل دستمزد بوده است).


در همین زمینه پی‌یر بریان آورده است: اگر اسناد را بصورت عام تجزیه و تحلیل کنیم‌، به این نتیجه می‌رسیم که ۸۳ درصد مردان در ماه ۱۶٫۵ کیلوگرم و ۸۷ درصد زنان در ماه ۱۱ تا ۱۶٫۵ کیلوگرم جیره غلات داشته‌اند. هاید ماری مخ نیز نوشته است: با دستمزد یک کارگر مرد به زحمت می‌شد نیم کیلو نان در روز پخت.
بطور خلاصه، دستمزد متوسط کارگران در حکومت آرمانی هخامنشی عبارت بوده است از یک تا دو قرص نان جو در روز.
برای آگاهی بیشتر بنگرید به: بریان، پی‌یر، تاریخ امپراتوری هخامنشیان، ترجمه مهدی سمسار، جلد دوم، تهران، ۱۳۷۷، صفحه ۹۰۰ تا ۹۰۴؛ کخ، هاید ماری، از زبان داریوش، ترجمه پرویز رجبی، تهران، ۱۳۷۶، صفحه ۶۰ تا ۶۹٫
Hallock, R. T., The Evidence of the Persepolis Tablets, Cambridge, 1972.




کوروش بزرگ و برده داری

تألیفی از رضا مرادی غیاث آبادی



یکی دیگر از جنگ‌های کورش که منجر به نابودی تمدنی کهن شد، غلبه او بر مادها و تسخیر شهر هگمتانه (همدان/ اکباتان) بود.

غلبه‌ای که با مساعدت اشراف و فئودال‌ها صورت پذیرفت و منجر به غارت هگمتانه و به بردگی کشیدن گروهی از مردم آن شد.
او توانست با به اسارت گرفتن آمیتیس (دختر آخرین پادشاه ماد) و تهدید مبنی بر شکنجه او و فرزندانش، شاه را وادار به تسلیم کند و سپس با کشتن شوهر آمیتیس، او را به همسری خود در آورد.

در نهایت نیز شاه نگون‌بخت و شکست خورده در بیابانی دورافتاده رها شد تا از گرسنگی و تشنگی جان بسپارد.
در تاریخ ایران کمبریج به سرپرستی ایلیا گرشویچ آمده است که «گرایش مردم ماد نسبت به کورش خصمانه بود» (ص ۲۴۱).

او هگمتانه را غارت کرد و برخی از مادها را به بردگی گرفت» (ص ۲۴۰).
با اینکه مادها دستکم دو بار در زمان داریوش بزرگ کوشیدند تا استقلال خود را از سلطه هخامنشیان باز یابند، اما در هر دوبار با سرکوب خشونت‌بار داریوش مواجه شدند و ۳۸٫۰۰۰ نفر از آنان قتل‌عام گردیدند.

چنین بود که هویت و تمدن ماد از میان رفت و از صفحه تاریخ محو شد.
بنگرید به: گرشویچ، ایلیا، تاریخ ایران دوره ماد- از مجموعه تاریخ کمبریج، ترجمه بهرام شالگونی، تهران، انتشارات جامی، ۱۳۸۷، صفحه ۲۳۸ تا ۲۴۱٫

آیا کوروش بزرگ، یکتاپرست و موحد بود؟





اینجا ببینید که کوروش در گلنوشتۀ معروفش که منشور حقوق بشر نیز نامیده میشود چه میگوید:
منم کوروش پادشاه افواج، پادشاه عظیم الشأن، پادشاه مقتدر، پادشاه بابل، پادشاه سومر و اکد، پادشاه چهار اقلیم، پسر کامبوزیا پادشاه سوزیان نتیجه سیسپیر پادشاه عظیم الشأن پادشاه سوزیان که سلسله اش مورد محبت «بعل» و «بنو» است و حکمرانیش به قلب اینها نزدیک که من بی جنگ و جدال وارد شهر بابل شدم با مسرت و شادمانی مردم در قصر پادشاهان بر سریر سلطنت نشستم. مردوک آقای بزرگ نجیب اهالی بابل را به طرف من متوجه کرد، زیرا من همه روزه در فکر پرستش او بودم...


ترجمه ای که از متن کتیبه کوروش در دسترس است، بسته به میزان تطابق آن با واقع، خود گواه روشنی است از منش و مکتب کوروش که اتفاقاً با استناد به همین ترجمه‌ی در دسترس ثابت می شود وی نه پیامبر بوده و نه در راستای حرکت انبیا پیش می رفته است.
اگرچه چنانچه که گفته شد فرازهایی از این منشور حاوی پیام های کریمانه و انسانی است که گواه بلنداندیشی نویسنده آن است ولی در فرازهایی از این منشور موضع گیری جناب کوروش نسبت به الاهه‌ها و پیکره‌های بت‌گون بابلیان و احترام و پرستش "مرداک" الاهه خورشیدی که بابلیان به عنوان بزرگ خدای دیگر پیکره ها می پرستیدند، نشان از نبود رسالتی الهی براي کوروش است.

به‌ويژه در این فراز که می گوید:
«آنگاه که بدون جنگ و پیکار وارد بابل شدم، همه مردم مقدم مرا با شادمانی پذیرفتند.
در بارگاه پادشاهان بابل بر تخت شهریاری نشستم.
مردوک خدای بزرگ دل های مردم بابل را به سوی من گردانید،...، زیرا من او را ارجمند و گرامی داشتم.
او بر من، کوروش که ستایشگر او هستم و بر کمبوجیه پسرم، و همچنین بر کَس و کار [و، ایل و تبار]، و همه سپاهیان من، برکت و مهربانی ارزانی داشت.
ما همگی شادمانه و در صلح و آشتی مقام بلندش را ستودیم. به فرمان "مردوک"، همه شاهان بر اورنگ پادشاهی نشسته اند.
همه پادشاهان از دریای بالا تا دریای پائین [مدیترانه تا خلیج فارس؟]، همه مردم سرزمین های دوردست، از چهارگوشه جهان، همه پادشاهان "آموری" و همه چادرنشینان مرا خراج گذاردند و در بابل روی پاهایم افتادند [پاهایم را بوسیدند]. از...، تا آشور و شوش من شهرهای "آگاده"، اشنونا، زمبان، متورنو، دیر، سرزمین گوتیان و همچنین شهرهای آنسوی دجله که ویران شده بود ــ از نو ساختم . فرمان دادم تمام نیایشگاه هایی را که بسته شده بود، بگشایند.
همه خدایان این نیایشگاه ها را به جاهای خود بازگرداندم .







میبینیم که جناب کوروش در لوحه خود دو بت را محبتگر سلسله خانوادگیش و نیز عامل پیروزی بدون نبردش بر بابل میداند.
باز میبینیم که کوروش توجه مردم بابل به خودش را حاصل این میداند که هر روز در فکر پرستش مردوک رب النوع دیگر عهد باستان بوده است.


پس نمیشود کوروش را یک بنده برای خدای یگانه دانست.

در تورایخ هم مواردی از قربانی کردن کوروش برای زئوس بود


گزنفون مي‌گويد، كوروش، وقتي مرگ خود را نزديك يافت، بي‌درنگ حيواناتي براي قرباني به درگاه زاوش (زئوس = اهورامزدا، خداي بزرگ) كه پروردگار نياكان او بود و آفتاب و ديگر خدايان انتخاب كرد و در مكاني بلند، چنانكه رسم پارسيانست مراسم قرباني انجام داد و چنين به دعا پرداخت: «اي پروردگار بزرگ، خداوند نياكان من،‌اي آفتاب و اي خدايان، اين قرباني‌ها را از من بپذيريد و سپاس و نيايش مرا هم در ازاي عناياتي كه به من فرموده و در همه زندگانيم بوسيله قرباني و علايم آسماني و نواي پرندگان و نداي انسان ارشادم كرده‌ايد كه چه بايد بكنم و از چه كارها احتراز نمايم . . . . اكنون از درگاه متعال شما استدعا دارم زندگي فرزندانم و زن و دوستان و وطنم را قرين سعادت بداريد و مرگ مرا نيز مانند زندگي‌ام توأم با عزت و افتخار»
(
سيرت كوروش ترجمه وحيد مازندراني، سال 1350)ص 410 و 411.)



ممکن است دوستانی بفرمایند که شاید توحید در آن موقع به حد کنونی نرسیده بوده است که فورا این سؤال پیش میاید که پس قوم نوح چرا عذاب شد؟
چرا حضرت نوح 950 سال از قومش خواست دست از پرستش بتها بردارند؟
آیا نوح پیشتر از کوروش نبوده است؟

از سوی دیگر حضرت ابراهیم، مدت کمی در برابر معبود این اقوام به عبادت پرداخت و به محض غروب گفت من خدایی که غروب میکند را نمیپرستم و برخواست.





پس کل این زمان نیم روزی بیش نبوده است و با این کار مردم را بر ضعف خدای مورد پرستششان آگاه میکرده است ولی کوروش در لوح مشهور خود که به دست ما نیز رسیده است این ادعا را کرده است و میگوید همیشه در فکر پرستش مردوک بوده است و در هیچ جای این لوح هم از سخنان پیشین بازگشت نمیکند و نکته آخر اینکه عمل حضرت ابراهیم بدان خاطر بود که قدرت مقابله و به هم زدن بساط شرک را نداشت و گرنه مثل ماجرای فتح مکه یا مانند زمانی که بتخانه را خالی دید، بساط این فسق و فجور را به هم میزد؛ کوروش که مقتدرترین شاه زمان خود بود چرا با این اعمال مشرکانه مقابله نمیکرد؟


ممکن است کسی بگوید که این عمل کوروش مثل این است که حضرت ابراهیم برای تنبیه قوم خود به عبادت ستاره و خورشید پرداخت؛ باید عرض کنم که خب با این حساب باید در کافر بودن فرعون هم شک بکنیم و بگوییم فرعون میخواسته مردم غرق شدنش را ببینند تا به صورت مستدل بفهمند که او خدا نیست!
از سوی دیگر حضرت ابراهیم، مدت کمی در برابر معبود این اقوام به عبادت پرداخت و به محض غروب گفت من خدایی که غروب میکند را نمیپرستم و برخواست. پس کل این زمان نیم روزی بیش نبوده است و با این کار مردم را بر ضعف خدای مورد پرستششان آگاه میکرده است ولی کوروش در لوح مشهور خود که به دست ما نیز رسیده است این ادعا را کرده است و میگوید همیشه در فکر پرستش مردوک بوده است و در هیچ جای این لوح هم از سخنان پیشین بازگشت نمیکند و نکته آخر اینکه عمل حضرت ابراهیم بدان خاطر بود که قدرت مقابله و به هم زدن بساط شرک را نداشت و گرنه مثل ماجرای فتح مکه یا مانند زمانی که بتخانه را خالی دید، بساط این فسق و فجور را به هم میزد؛ کوروش که مقتدرترین شاه زمان خود بود چرا با این اعمال مشرکانه مقابله نمیکرد؟


با توجه به مطالب فوق صالح و موحد بودن کوروش هخامنشی به شدت زیر سؤال میرود
و در نتیجه با توجه به نظر مفسرین که ذوالقرنین یا پیامبر و یا عبدی صالح بوده است در تناقض است.
همچنین در نبوت ذوالقرنین شک زیادی وجود دارد و لذا بنده این ادعا که کوروش ذوالقرنین قرآن است و از این گذشته پیامبر است را قبول ندارم.


http://antimajus.blogfa.com/post-124.aspx


فردوسی و رنج‌نامه مردم معاصر با انوشیروان عادل

تألیفی از رضا مرادی غیاث آبادی


به گزارش شاهنامه فردوسی، انوشیروان عادل بجز نسل‌کشی مزدکیان به قتل‌عام‌های دیگری نیز دست یازید که از آن جمله است قتل‌عام بلوچیان و گیلانیان و سپس غارت اموال آنان و سوزاندن خانه‌هایشان.
فردوسی درد و رنج مردم و قتل‌عام گروهی زن و مرد و کودک را به دست لشکریان ساسانی انوشیروان با شیواترین سروده‌ها بیان کرده است: «ازیشان فراوان و اندک نماند، زن و مرد جنگى و کودک نماند».

او همچنین آورده است که گستردگی نسل‌کشی بلوچ‌ها به اندازه‌ای بوده که یک نفر بلوچ و حتی یک نفر چوپان بلوچ در هیچ کجا به دیده نمی‌آمد: «ببود ایمن از رنج ایشان جهان، بلوچى نماند آشکار و نِهان/ شبان هم نبودى پس گوسپند، به هامون و بر تیغ کوه بلند».
به گزارش شاهنامه فردوسی، انوشیروان عادل پس از سرکوب بلوچ‌ها به سوی گیلان حرکت کرد و سکونتگاه‌های گیلانیان را با بی‌رحمی به زنان و اطفال در آتش سوزاند و غارت کرد و قیام آنان را چنان به خاک و خون کشید که: «چنان بُد ز کشته همه کوه و دشت، که خون در همه روى کشور بگشت/‏ ز بس کشتن و غارت و سوختن، خروش آمد و ناله مرد و زن/ ببستند یکسر همه دست خویش، زنان از پس و کودک خُرد پیش‏.


حال پرسش اینجاست: عدل انوشیروان دروغ است یا روایت فردوسی؟

یا اینکه مفهوم عدل همین است؟

برای آگاهی بیشتر و متن کامل گزارش فردوسی بنگرید به: شاهنامه فردوسی، بکوشش جلال خالقی مطلق و ابوالفضل خطیبی، دفتر هفتم، بخش پادشاهی نوشین‌روان، تهران، ۱۳۸۶، صفحه ۱۱۸ و ۱۱۹٫



حسین روا زاده: اگر عمر منشور کوروش بیش از 200 سال باشد، گردنم را با گیوتین می‌زنم



به گزارش خبرنگار «خبرگزاری دانشجو» از مشهد، حسین روا زاده روز گذشته در جمع دانشجویان حاضر در هفدهمین دوره طرح ولایت که از دیروز در دانشگاه فردوسی مشهد آغاز شده است، با اشاره به بیماری فشار خون گفت: هنگامی که انسان دچار فشار خون بالا می‌شود به طور خدادادی خون از بینی خارج می‌شود این مسئله که با رفتن فشار بالا باید از فرد خون بگیریم آیا در علم بوده است؟

وی دانشگاه را فاقد علم و تفکر دانست و افزود: علم فقط قابل ارتقاست و دارای ارزشی الهی است، صهیونیست‌ها داشته‌های علمی خود را مدتی بعد تکذیب می‌کنند که علم از نظر آنها قابل تکذیب است و اگر تفکر هم در دانشگاه‌ها باشد که نیست، ما در دانشگاه‌های کشور اجازه تفکر نداشتیم و اگر داشتیم امام خمینی (ره) در میان این همه دانشگاه بر روی دانشگاه امام صادق تاکید نمی‌کردند.

استاد دانشگاه تفکر می‌کرد بالای سر دانشگاه نمی‌نوشتند سمپوزیوم دندانپزشکی

این کارشناس طب سنتی خاطرنشان کرد: اگر استاد دانشگاه تفکر می‌کرد بالای سر دانشگاه نمی‌نوشتند سمپوزیوم دندانپزشکی، و البته با کمی تحقیق متوجه می‌شویم که معنی کلمه سمپوزیوم در دایرةالمعارف، محیطی است که در آن مشروب‌خوری می‌کنند.

روازاده با اشاره به اینکه چرا اساتید ما در سر کلاس‌های دانشگاه به جای اینکه بگویند 3000 قبل می‌گویند 3000 قبل از میلاد مسیح، یک استاد از خودش بپرسد و تفکر کند که چرا این امر قبل از بعثت رسول اکرم (ص) نباشد و می‌گویند میلاد مسیح.

وی در ادامه بهترین پل ارتباطی که امروز مسلمانان به سمت کفر بروند را مسیحیت دانست و تاکید کرد: صهیونیست‌ها در این زمینه موفق عمل کرده‌اند آنها به راحتی مسلمانان را از مسیحیت به کفر می‌برند.

این کارشناس طب سنتی بیان داشت: اگر در دانشگاه‌ها قدرت تفکر وجود داشت، چرا امام (ره) دستور دادند اسم فروشگاه‌های کوروش را در میدان کندی عوض کنند و به جای آن اسم قدس را بگذارنند؛ چرا ما هنگامی که اسم کوروش را بر می‌داریم سایت‌های غربی و رادیو اسرائیل ما را می‌کوبند؛ اما زمان اهانت پیامبر (ص) آن افراد را تشویق می‌کنند.

وی گفت:‌ در قبل از انقلاب می‌نوشتند سخنان علی (ع) و سخنان کوروش و هنگامی که نگاه می‌کردیم سخنان کوروش به فرموده های حضرت علی (ع) برتری داشت و آنها می‌خواستند با این کار کم‌کم بگویند علی (ع) را می‌خواهی چه کار؟ ما ایرانی هستیم و کوروش داریم تا از این طریق زیرآب اسلام توسط یک مشت کلیمی زده شود؛ اما غافل از اینکه بسیجی تا ته جریان را در نیاورد، آرام نمی گیرد.

روازاده با اشاره به نام تخت جمشید گفت:‌ چرا جمشید را مطرح نمی‌کنید مگر سال شمسی، جام جم و عید نوروز متعلق به جمشید نیست، بزرگان ما از جمشید حرف زدند؛ اما هیچ‌کدام در مورد کوروش سخنی نیاوردند و حتی ائمه (ع) یک کلام در مورد کوروش سخنی نگفتند.

چرا سعدی و حافظ یک بیت شعر از کوروش ندارند؟

وی خاطر نشان کرد: چرا سعدی و حافظ یک بیت شعر از کوروش ندارند وقتی که اسلام ظهور کرد؛ مگر هزار سال از کوروش ساختگی نگذشته بود.


روازاده در ادامه خاطرنشان کرد: در حوزه می‌گویند به خدا شک کنید تا به یقین برسید؛ پس چرا نباید به کوروش شک کرد.

این استاد طب سنتی با اشاره به تفسیر ذوالقرنین اظهار داشت: تا کنون تفسیر ذوالقرنین به درستی انجام نشده است، در تحقیقاتی که جدیدا صورت پذیرفته ذوالقرنین نه پیغمبر است و نه پادشاه، بلکه امام زمان است از نظر حروف ابجد هم مشخصات ذوالقرنین به امام زمان می‌خورد؛ صهیونیست‌ها به دنبال این هستند که کوروش را جای پیغمبر و علی (ع) بگذارند.

وی با اشاره به کلک رادیو اسرائیل برای جا انداختن یک موضوع برای شنونده، به موضوع آب انداختن روی مقبره کوروش اشاره کرد و گفت: آنها با طرح این مسئله به طور غیرمستقیم می‌خواهند کوروش را در جامعه جا بیندازند و حال ما می‌بینیم کسی که در خصوص کوروش صحبت کرده، حسن پیرنیا است که یک فرد فراماسونری بوده، و نصف کتاب تاریخ ایران را نوشته است.

این استاد طب سنتی بیان کرد: نصف دیگر کتاب تاریخ ایران توسط عباس‌ آشتیانی که وی هم یکی از اعضای فراماسونری بود نوشته شده و آنها می‌گویند ما چیزی از کوروش پیدا نکرده‌ایم. آنچه یافتیم از تاریخ یونان بوده، که اگر به قبل برگردیم توسط بنی‌اسرائیل نوشته شده است.

اگر عمر منشور کوروش بیش از 200 سال باشد، گردنم را با گیوتین می‌زنم

روازاده با اشاره به منشور اصلی کوروش که توسط انگلیس‌ها از آن مراقبت می‌شود، بیان داشت:‌ مگر کوروش مال ما نیست، پس چرا منشور آن را به ما نمی‌دهید و اگر این منشور را بررسی کردید و عمر آن بیش از 200 سال بود، من گردنم را با گیوتین می‌زنم.


داریوش بزرگ و نابودی ۱۲۰٫۰۰۰ نفر در یکسال!!!



تألیفی از  رضا مرادی غیاث آبادی


برای دانستن تعداد اشخاصی که در سال نخست پادشاهی داریوش یکم کشته شدند، یک سند دست اول و معتبر وجود دارد: کتیبه‌ای که خودش در بیستون نوشته است.
کتیبه داریوش در بیستون
http://ghiasabadi.com/behistun2.html
به سه زبان فارسی باستان، عیلامی و بابلی نوشته شده و آمار تلفات در تحریر بابلی آن آمده است. نسخه‌هایی از تحریر آرامی آن نیز در بابل و مصر پیدا شده که همچون تحریر بابلی دربردارنده آمار تلفات هستند.

به موجب این کتیبه، داریوش در سال نخست پادشاهی خود ۹ قیام داخلی علیه حاکمیت هخامنشیان (و نه حمله خارجی) را سرکوب کرد و در مجموع حدود ۱۲۰٫۰۰۰ نفر را کشت و ۲۸٫۰۰۰ نفر را به اسارت گرفت.

این بدان معنا است که علاوه بر این تلفات، چیزی در حدود ۱۰۰٫۰۰۰ زن بیوه، ۱۵۰٫۰۰۰ خانواده داغدار و از هم پاشیده، صدها هزار کودک یتیم و ده‌ها هزار معلول و مجروح بر جای ماند.
اگر جمعیت کشور در آن زمان- چنانکه تخمین زده می‌شود- حدود سه تا پنج میلیون نفر بوده باشد، می‌توان گفت که این بلایا با همه عواقب اجتماعی و اقتصادی آن، بطور مستقیم دامنگیر ده تا بیست درصد کل جمعیت کشور و بطور غیر مستقیم دامنگیر همه جامعه شده است.
در اینجا این پرسش پیش می‌آید که آیا این ادعا درست و مبتنی بر واقعیت است، یا اینکه داریوش این آمار را کم یا زیاد کرده است؟

در پاسخ می‌توان گفت که به چند دلیل این آمار بسی بیشتر از آنچه بوده که ثبت شده است:
نخست به این دلیل که داریوش در چند هنگام و از جمله در شرح سرکوبی گئومات تعداد تلفات را ثبت نکرده است. دوم اینکه، در چند مورد امکان قرائت متن کتیبه به دلیل تخریب ممکن نشده است.



سوم و مهمتر از همه اینکه، داریوش به صراحت آورده است: «بخواست اهورامزدا و من، کارهای زیاد دیگری هم کرده شد که در این کتیبه نوشته نشده است.
از آن روی نوشته نشد، مبادا کسی این کتیبه را بخواند و آنچه به دست من انجام شده در نظر او غلو بیاید و او را باور نیاید و دروغ پندارد» (سطرهای ۴۵ تا ۵۰ از ستون چهارم تحریر فارسی باستان).
و این نشان از فاجعه‌ای چنان سهمگین دارد که غیر قابل باور به نظر می‌رسیده است.

با این حال داریوش خود را «راستگو» نامیده و در سطر ۴۳ همان ستون خواسته است که نوشته‌هایش دروغ انگاشته نشوند.
آیا داریوش «راست» گفته و ۱۲۰٫۰۰۰ نفر را در طول یکسال کشته است و یا «دروغ» گفته و پادشاهی دادگر و اهل مدارا بوده است؟ اگر راست گفته باشد، تا پایان پادشاهی ۳۶ ساله‌اش چند نفر دیگر را کشته است؟
با توجه به اینکه داریوش در تکمیل سخنان خود و در تحریر بابلی بند هجدهم و نوزدهم از ستون یکم گفته است که به خواست اهورامزدا: «ما همه آنان را کشتیم و هیچ زنده‌ای بر جای نگذاشتیم»، چنین به نظر می‌رسد که قصد داریوش از این قتل‌عام‌ها تنها شکست دشمنان یا مخالفان نبوده است، بلکه برانداختن نسل آنان را در سر داشته است.

مقصودی که با خشونت و موفقیت انجام می‌شود و تا ۳۵ سال بعد، چندان کسی جرأت اعتراض و قیام و عرض‌اندام در برابر سیاست‌های هخامنشیان را نمی‌یابد.
این مطلب کوتاه علی‌القاعده باید مطابق با خوشنودی داریوش‌شاه باشد که در سطرهای ۵۲ تا ۵۶ از ستون چهارم گفته است: «اگر تو این کتیبه را به مردم بازگویی، اهورامزدا ترا یار باشد و عمر طولانی داشته باشی».

برای آگاهی بیشتر از جمله بنگرید به: لوکوک، پی‌یر، کتیبه‌های هخامنشی، ترجمه نازیلا خلخالی، زیرنظر ژاله آموزگار، تهران، انتشارات فرزان‌روز، ۱۳۸۲، ص ۲۱۶ تا ۲۵۹؛ داندامایف، م. آ.، ایران در دوران نخستین پادشاهان هخامنشی، ترجمه روحی ارباب، چاپ سوم، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۷۳، ص ۲۹۷٫
King, L. W., and R., Thompson, The sculptures and

inscription of Darius the Great on the Rock of Behistûn in Persia : a new collation of the Persian, Susian and Babylonian texts, London, Longmans, 1907, p. 159.


دلیل هجوم کمبوجیه به مصر


با سلام
سخنی را در خیلی از سایتها و وبلاگها دیده ام که هرچه در کتب تاریخی گشته ام سندی در مورد ان نیافتم !!
از کوروش پرستان و دوستان اهل علم وتحقیق اگر کسی در سند این گفتار ما را راهنمایی کند تشکر میکنیم !

کمبوجبه فرزند کورش بدلیل کشته شدن ۱۲ ایرانی در مصر و اینکه فرعون مصر به جای عذر خواهی از ایرانیان به دشنام دادن و تمسخر پرداخته بود ، با ۲۵۰ هزار سرباز ایرانی در روز ۴۲ از آغاز بهار ۵۲۵ قبل از میلاد به مصر حمله کرد و کل مصر را تصرف کرد !!

سندش کجاست !!
لطفا دوستان اگر سخنی میگویند در همین مورد باشد !!




خب مسلما وقتی پدر کوروش برای بدست آوردن یک زن به کشوری حمله میکند و جان خود را از دست میدهد پسر کمبوجیه برای یک زن چنین کشتاری را روا میدارد !!


ملکه ماساژت ها ( تومیریس)
پیش از آغاز نبرد با کورش به او چنین پیام داد که :

" ای پادشاه ، به تو نصیحت میکنم که دست از این کار برداری ، زیرا معلوم نیست که به نتیجه مطلوب دست یابی . به فرمانروایی بر قوم خود خرسند باش و بگذار بر سرزمین خود سلطنت کنم . افسوس که به سخن ام گوش فرا نخواهی داد ، زیرا آنچه کمتر به ان می اندیشی صلح و صفا است ...
، برخود مبال ،
زیرا که این آیین مردان نیست و در میدان جنگ نبرد انجام نشده . با این همه من بد تو را نمیخواهم .
پندم را بپذیر و بی این که زیان ببینی از بوم و بر ما دور شو . اگر چنین نکنی به ایزد خورشید سوگند ، که هر اندازه تشنه ی خون باشی از خون سیرت خواهم کرد "


(قوم های کهن در آسیای مرکزی و فلات ایران - رقیه بهزادی - صفحه 97)

پس از این پیام جنگ در گرفت و کورش شکست خورد ...

آنگاه( تومیریس) سر کورش را برید و آن را در خمره ی پرخونی فرو برد و گفت :
" آن چه میخواهی بنوش تا سیر شوی "





اما علت حمله پسر کمبوجیه به مصر !!

باروی کارآمدن کمبوجیه،بزرگ‏ترین‏ هدف او کامل‏ کردن‏ برنامه‏ی پدرش برای حمله به‏ مصر(آخرین بازمانده‏ی اتحاد سه‏گانه) بود.
باتوجه به‏ آن‏چه درارتباط باکوروش و مصر ذکرشد،علت‏ لشکرکشی کمبوجیه به ‏مصر روشن است.
اما برای این‏ واقعه علل‏ دیگری‏ را نیزذکر کرده‏اند؛
ازجمله آن‏چه هرودوت درکتابش آورده‏ که ‏خلاصه‏ آن‏ چنین است:
«کمبوجیه ازآمازیس،فرعون‏ مصر خواست که‏ بهترین چشم پزشک خودرا به‏دربار ایران بفرستد.
آمازیس‏ نیزچنین کرد.
اما این‏چشم‏ پزشک که بدون رضایت‏ خاطر روانه‏ی‏ ایران شده‏ بود و آن‏رانوعی تبعید برای خودمی‏دانست،خواست از فرعون انتقام بگیرد.
لذا کمبوجیه ‏را به خواستگاری ازدختر فرعون‏ تشویق‏ کرد.

اما آمازیس که با این تقاضای شاه‏ ایران درمحظور شدیدی قرارگرفته‏ بود و نمی‏خواست دختر خود را به‏ایران بفرستد، دختر دیگری به‏نام نی ته‏تیس،فرزند آپری یس،ازشاهان سابق مصر رابه ایران فرستاد
[هرودوت،1368:191].


درباره‏ی این‏که چرا دختر خودرانفرستاد،کتزیاس می‏گوید:
فرعون مطمئن‏ بود که ‏دخترش«دردربار پارس شأن ومقام یک‏ همسر رسمی‏ را نخواهدداشت»
[بریان،1377،ج 1:589].

به‏ هرحال‏ نی‏ت ه‏تیس موضوع واقعی‏ را به ‏اطلاع کمبوجیه رساند و این‏دلیل‏ لشکرکشی اوبه‏ مصرشد.


شایدیکی ازعلت‏های اصلی این لشکرکشی همانا اطلاع‏ کمبوجیه ازضعف و انحطاط داخلی حکومت مصرازیک‏سوو آگاهی ازثروت وجلال افسانه‏ای فرعون‏ها ازسوی‏دیگر بود که پیش‏ ازآن‏هم دیگران را به وسوسه‏ی لشکرکشی به آن سرزمین برانگیخته‏ بود
[زرین‏کوب،1368:133].

مورخین روسی معتقدند،کمبوجیه‏ می‏خواست اشتهای اشرافیت پارس‏ را که باتمایلات محافل تجاری و رباخواری کشورهای مفتوح انطباق داشت،ارضا کند
[کاژدان‏و دیگران،21353،ج 1:255].





منبع: http://www.askdin.com/thread19738.html

آیا کوروش بزرگ فقط یک زن داشته است؟

تألیفی از رضا مرادی غیاث آبادی



اخیراً مطلبی به فراوانی و با عنوان‌هایی شبیه به «کورش پادشاهی که تنها یک زن داشت» در اینترنت منتشر شده است.

اما چنین ادعایی درست نیست.

کورش بطور همزمان دستکم دو یا سه زن رسمی داشته است: «آمیتیس» خواهر ماندانا و خاله خودش که او را پس از اشغال کشور ماد و پس از کشتن شوهرش تصرف کرده بود؛ «کاساندان» دختر فرناسپ که ظاهراً زن اصلی حرمسرا و مادر ولیعهد بود؛ و «نییِتیس» دختر آماسیس دوم فرعون مصر که کاساندان نگران توجه زیاد کورش به او بود.
چهارمین زن که کورش خیال تصرف او را در سر داشت، «توموروس/تومیریس» ملکه و شاه ماساژت‌ها بود که به کورش جواب رد داد و در نهایت کورش جان خود را بر سر این آخرین هوس خود نهاد.

هوسی که پیش از آن شوهر و پسر توموروس را قربانی آن کرده بود و به اندرزهای خردمندانه آن زن که او را از زیاده‌خواهی و خشونت برحذر می‌داشت، بی‌توجه بود.

برای آگاهی بیشتر بنگرید به: ایسرائل، ژرار، کوروش بزرگ- بنیادگذار امپراتوری هخامنشی، ترجمه مرتضی ثاقب‌فر، تهران، ۱۳۸۰، صفحه ۲۴۹ و ۲۵۰؛ بریان، پی‌یر، تاریخ امپراتوری هخامنشیان- از کورش تا اسکندر)، ترجمه مهدی سمسار، جلد اول، تهران، ۱۳۷۷، صفحه ۸۹ و ۹۰؛ کتزیاس، خلاصه تاریخ کتزیاس، ترجمه و تحشیه کامیاب خلیلی، تهران، ۱۳۸۰، صفحه ۱۹ تا ۳۸٫



کوروش هخامنشی و قربانی کردن برای هستيا و آفتاب و دیگر خدایان!!!!

تألیفی از دكتر حسين لسان


گزنفون در كوروش‌نامه (سيرت كوروش) خود بارها از قرباني‌هاي كوروش نام برده است،
در نخستين روزي كه كوروش، شهنشاهي خود را آغاز كرد و به كاخ شاهي قدم گذاشت و در حين ورود به درگاه قصر، براي (هستيا) خداي اجاق خانوادگي و اهورامزدا، پروردگار عالم،‌و ديگر خدايان كه مغ‌ها اسم برده بودند قرباني كرد(1)،


در هنگام پادشاهي، كوروش، هر روز سحرگاه، عبادت و قرباني بجاي مي‌آورد، گزنفون مي‌گويد اين رسم و آئين او هنوز در دستگاه پادشاه ايران معمول و جاريست، بگفته او، ‌درين گونه امور،‌پارسيان از شهرياران خود مجدانه پيروي مي‌نمودند و مي‌پنداشتند كه هر چه در كار عبادت كوشاتر باشند،‌نيك‌بختي ايشان بيشتر خواهد شد(2).
كوروش همه مال و ثروت خود را صرف خيرات و قرباني مي‌كرد(3) و همچنين پس از پيروزي‌هايش در صدد قرباني برمي‌آمد(4).

در نخستين كوكبه شاهي كه براي كوروش ترتيب داده بودند، هنگامي‌كه از قصر
خارج مي‌شد،‌پيشاپيش كوكبه او چهار گاو نر بسيار زيبا و تنومند،‌خاص قرباني پيش مي‌رفتند كه قرار بود به درگاه پروردگار بزرگ قرباني شوند،‌دنبال آنها،‌اسب‌هائي كه،‌نذر آفتاب، قرباني مي‌شدند حركت مي‌كردند، آنگاه گردونه‌هاي به گل آراسته،‌مخصوص اهورامزدا و مهر، پيش مي‌آمدند، وقتي كه دسته شاهي به اماكن مقدس رسيد، گاوهاي نر را به درگاه اهورامزدا و اسبها را براي آفتاب قرباني كردند و لاشه‌ها را سوزانيدند، سپس چنانكه مغ‌ها معين كرده بودند قرباني‌هائي نيز نذر زمين و بعد به نام قهرماناني كه سوريه (آشور؟) را در دست داشتند به عمل آمد(5).
گاه در مسابقه‌هاي اسب‌دواني،‌در ميدان مسابقه، قرباني مي‌كردند.




گزنفون پس از شرح يك مسابقه كه در حضور كوروش انجام گرفته مي‌گويد: همان رسم و ترتسژيبي كه كوروش اساس نهاده بود هنوز ادامه دارد و همه چيز عيناً باقيست مگر يك مورد، كه هرگاه شاه قرباني نكند، حيواني نمي‌آورند(6).
ظاهراً ايرانيها نيز مانند يونانيان، هنگام پيمان بستن، قرباني مي‌كرده و خدا را بر آن شاهد مي‌گرفته‌اند.

وقتي كبوجيه، پدر كوروش، او و سران سپاهش را اندرز داده، به كردار نيك فرا مي‌خواند، مي‌گويد:

پيشنهاد من اينست كه با هم قرباني كنيد و خدايان را شاهد بخواهيد و با يكديگر هم‌پيمان شويد(7).
گزنفون مي‌گويد، كوروش، وقتي مرگ خود را نزديك يافت، بي‌درنگ حيواناتي براي قرباني به درگاه زاوش (زئوس = اهورامزدا، خداي بزرگ) كه پروردگار نياكان او بود و آفتاب و ديگر خدايان انتخاب كرد و در مكاني بلند، چنانكه رسم پارسيانست مراسم قرباني انجام داد و چنين به دعا پرداخت:
«اي پروردگار بزرگ، خداوند نياكان من،‌اي آفتاب و اي خدايان، اين قرباني‌ها را از من بپذيريد و سپاس و نيايش مرا هم در ازاي عناياتي كه به من فرموده و در همه زندگانيم بوسيله قرباني و علايم آسماني و نواي پرندگان و نداي انسان ارشادم كرده‌ايد كه چه بايد بكنم و از چه كارها احتراز نمايم . . . . اكنون از درگاه متعال شما استدعا دارم زندگي فرزندانم و زن و دوستان و وطنم را قرين سعادت بداريد و مرگ مرا نيز مانند زندگي‌ام توأم با عزت و افتخار»(8)
كوروش بزرگ، به خدايان اقوام بيگانه نيز قرباني پيشكش مي‌كرد، هر وقت سرزميني را مي‌گشود، به خدايان آن سرزمين، احترام مي‌گذاشت، و با كمال تقوي و ورع، قرباني‌هائي به خدايان تقديم ميكرد(9).
در لشكركشي خشايارشاه به يونان، گذار پادشاه ايران به شهر تروا افتاد، شاه پس از تحقيقات و تماشاي آنجا فرمان داد هزار گاو براي تروا و الهه مي‌نر قرباني كنند و آنگاه مغ‌ها شراب زيادي براي پهلوانان جنگ تروا نثار كردند(10).



همانطور كه پيشتر گفته شد نيازها و قرباني‌هاي ايراني منحصر به قرباني حيواني نبوده است، مثلاً وقتي خشايار شا از بغاز داردانل مي‌گذشت، ساغري زرين پر از شراب، به دريا ريخت و آفتاب را نيايش كرد و از او خواست حادثه‌اي پيش نيايد كه مانع جهانگيري او در اروپا گردد، پس از آن يك جام و يك صراحي زرين و يك قبضه شمشير به آب انداخت(11).
پلوتارك نوشته است وقتي تميستوكل سردار فاتح يوناني در اثر ناسازگاري هموطنانش ناگزير شد به ايران پناهنده شود، شاهنشاه ايران (خشايارشا يا پسرش) از اينكه فاتح جنگ سالامين را زينهاري خود ديد، خيلي به وجد آمده،‌قرباني نثار خدايان كرد(12).

حال جالب است که همین کوروش را هموطنهای زرتشتی، یک پادشاه زرتشتی می دانند که موحد و یکتاپرست بوده است.



1- سيرت كوروش (ترجمه وحيد مازندراني، سال 1350)، ص 346.
2- همان مرجع، ص 360.
3- همان مرجع، ص 370.
4- همان مرجع.
5- همان مرجع، ص 376 و 379.
6- همان مرجع، ص 381.
7- همان مرجع، ص 402.
8- همان مرجع، ص 410 و 411.
9- ويل دورانت، كتاب اول (بخش اول)، ص 519.
10- ايران باستان ج 1 ص 723.
11- همان مرجع، ص 727.
12- حيات مردان نامي، ص 343.


اکثریت نادان و اقلیت خائن

اوریانا فالاچی در یک مصاحبه از وینستون چرچیل سوال می کند:
آقای نخست وزیر، شما چرا برای ایجاد یک دولت استعماری و دست نشانده به آنسوی اقیانوس هند می روید و دولت هند شرقی را بوجود می آورید، اما این کاررا نمی توانید در بیخ گوش خودتان یعنی در ایرلند
که سالهاست با شما در جنگ و ستیز است انجام دهید ؟

وینستون چرچیل بعد از اندکی تامل پاسخ می دهد:
برای انجام این کار به دو ابزار مهم احتیاج هست که این دوابزار مهم را درایرلند دراختیار نداریم .

سوال می‌ شود: این دوابزار چیست؟

چرچیل در پاسخ می گوید:

اکثریت نادان و اقلیت خائن.

سه هجرت خمینی


انتقال حضرت امام خميني(ره) از تركيه به عراق (1344 ش)
وضع بحراني و در حال انفجار كشور كه از ادامه تبعيد رهبر نهضت اسلامي ايران ناشي مي ‏شد از يك سو، و عدم تمايل دولت تركيه به ادامه زندانباني خود از سوي ديگر، رژيم پهلوي را بر آن داشت كه تبعيدگاه امام را تغيير دهد. از اين رو، طي مذاكره سرّي با دولت عراق در قبال اين تعهد كه دولت ايران دخالتي در سرنوشت، آزادي و مدت اقامت امام در عراق نداشته باشد، عراقي‏ها با انتقال امام به عراق موافقت نمودند. ورود امام در 13 مهر 1344ش به عراق پس از يازده ماه اقامت در تركيه، كه ابتدا به صورت ناشناس انجام گرفت، استقبال گرم و پرشور و بي سابقه‏اي را به دنبال آورد. حضرت امام پس از يك توقف كوتاه در كاظمين، براي زيارت مرقد مطهر امام هادي(ع) و امام عسگري(ع) رهسپار سامرا شدند و با استقبال باشكوه مردم و حوزه علميه سامرا مواجه گرديدند. روز بعد كربلا يكپارچه براي استقبال ازامام آماده شد و ايشان يك هفته بعد با استقبال بي‏سابقه مردم و حوزه علميه نجف وارد اين شهر شدند. هدف رژيم شاه از تغيير محل تبعيد امام آن بود كه با توجه به شرايط خاص و سنّتي حوزه علميه نجف كه هر تازه واردي در آن هضم مي‏شد، آوازه امام را از اين طريق به خاموشي بكشانند. اما حضرت امام با ادامه مبارزات خود، رهبري نهضت اسلامي را به شكلي ديگر پيگيري كرده به طوري كه رژيم بغداد مجبور به ايجاد فشار عليه ايشان و فراهم آوردن زمينه‏هاي خروج امام از اين كشور گرديد.



هجرت حضرت امام خميني(ره) از عراق به كويت تحت فشار رژيم بعثي عراق (1357 ش)
پس از تبعيد امام خميني(ره) به نجف، ايشان باز هم فريادهاي حق‏طلبانه و ظلم‏ستيز خود را عليه رژيم، از طريق سخنراني، ارسال پيام‏هاي كتبي و شفاهي به گوش ملت ايران مي‏رساندند و بدين وسيله ماهيت بيدادگري و فساد و وابستگي رژيم را افشا و آشكار مي‏ساختند. امام در حوزه علميه نجف به تدريس فلسفه سياسي حكومت اسلامي، تحت عنوان ولايت فقيه، همراه با دروس فقه و اصول پرداختند و شاگرداني برجسته و هم ‏فكر تربيت كردند. ثمره مجموعه اين فعاليت‏ها، باعث آگاهي و رشد سياسي روزافزون همه اقشار، اعم از تحصيل‏كرده‏ها، روحانيان، بازاري‏ها، شهري‏ها، روستايي‏ها و... گرديد. از اين رو، رژيم طاغوتي ايران، با اعزام هيئتي به بغداد و مذاكره با مقامات عراقي، خواهان ايجاد محدوديت براي امام بود. تا آنجا كه منزل ايشان در نجف، در دوم مهر 1357 ش توسط نيروهاي امنيتي عراق محاصره شد و رفت و آمدها، محدود و كنترل گرديد. پس از اين كه دولت بعثي عراق، رهبر كبير انقلاب اسلامي، حضرت امام خميني را از فعاليت‏هاي سياسي و مذهبي بر ضد رژيم شاه در كشور عراق منع كرد، ايشان نجف را به قصد اقامت در كشور كويت ترك نمود. اما دولت كويت براي حفظ روابط خود با رژيم شاه از ورود امام به اين كشور جلوگيري كرد. بنابراين امام پس از توقفي كوتاه در مرز بصره، به بغداد رفته و روز ديگر عازم پاريس شدند.



هجرت تاريخي حضرت "امام خميني"(ره) از عراق به پاريس (1357 ش)
سيزده سال پس از ورود حضرت امام خميني(ره) به عراق و اقامت در نجف اشرف، به دنبال فشارهاي دولت بعثي اين كشور براي محدود كردن فعاليت‏هاي سياسي ايشان، حضرت امام خميني(ره)، با چند تن از نزديكان، صبح روز 12 مهر 1357ش به سوي كشور كويت مهاجرت كرد. ولي دولت اين كشور از ورود ايشان، با وجود داشتن ويزا، جلوگيري نمود. از اين رو، ساعاتي را در مرز ماندند. در ساعات پاياني اين روز، مأموران مرزي عراق به امام اطلاع دادند كه بازگشتشان به نجف بلامانع است. اما امام از بازگشت به نجف خودداري كردند و شب را در بصره گذرانده، تصميم گرفتند به پاريس بروند. عراقي‏ها نيز موافقت خود را اعلام كردند. عصر روز سيزدهم مهر 57، امام و همراهان به بغداد منتقل شده و روز بعد، اين مهاجر بزرگ با كاروان كوچك همراهش، براي خدا، به سوي خدا و در راه خدا، هجرتي تاريخي و سرنوشت‏ساز را آغاز نمود و معظم‏له در محله "نوفل‏لوشاتو" در حومه پاريس اقامت گزيد. در مدت اقامت چهارماهه امام در پاريس، نوفل لوشاتو، به مهم‏ترين مركز خبري جهان تبديل شده بود. حضرت امام تا چند روز پيش از پيروزي انقلاب اسلامي ايران در همين مكان به سر برده و ملت مسلمان ايران را در سرنگوني رژيم شاهنشاهي، رهبري مي‏نمودند.


۱۳۹۳ مهر ۱, سه‌شنبه

شخصیت و قیام کلنل محمد تقی خان پسیان

كلنل محمدتقي خان پسيان، در سال 1271 ش به دنيا آمد. وي پس از آن كه وارد نظام شد، به دليل ابراز رشادت، به سرعت ارتقاء يافت و در سال 1299 ش رياست ژاندارمري خراسان را بر عهده گرفت. او به خاطر داشتن افكار آزادي خواهانه در ميان مردم از نفوذ و اعتبار فراواني برخوردار بود. پس از كودتاي رضاخان در سال 1299 ش، كلنل پسيان، علاوه بر فرماندهي ژاندارمري، حكومت خراسان را كه تا آن زمان تحت كنترل قوام السلطنه بود در دست گرفت. اما پس از قدرت يافتن قوام السلطنه، پسيان با وي اختلاف پيدا كرد و كار اين اختلاف پس از مدتي بالا گرفت. از اين رو، كلنل پسيان با توجه به نفوذ بيگانگان در ايران و نابساماني اوضاع كشور، براي خارج شدن ايران از زير نفوذ انگليس و نيز بهبود وضع مردم، مبارزه با حكومت مركزي را آغاز كرد و بدين ترتيب، قيام افسران در استان خراسان به وقوع پيوست. در اين قيام، كلنل پسيان امور استان را كاملاً در دست گرفت و قواي تحت فرمانش با نيروهاي طرفدار دولت مركزي جنگيدند. سرانجام در يكي از اين درگيري‏ها، محمدتقي خان پسيان، اين مبارز خستگي‏ناپذير در 31 سالگي كشته شد. با كشته شدن او، قيام افسران خراسان عليه ظلم و جور دولت مركزي نيز فروكش كرد و قوام، نفسي به راحتي كشيد. سرگذشت اين سردار آزادي خواه و صدها تن ديگر مانند وي، بيانگر با سابقه بودن دخالت‏هاي آشكار و نهان استعمارگران از جمله انگلستان به عنوان استعمارگر پير در ايران است و گراميداشت او، خاطره رشادت‏ها و پايمردي‏هاي قهرمانان اين مرز و بوم را در مقابل بيگانگان، در يادها زنده نگاه مي‏دارد.

منبع: http://www.askdin.com/thread8024.html

تیمور تاش کیست؟

عبدالحسين تيمور تاش وزير مستبد دربار رضاخان پهلوي
عبدالحسين تيمور تاش ملقب به مُعَزِّزُ المُلك و سردار معظم خراساني در حدود سال 1260 ش در بجنورد در استان خراسان به دنيا آمد. وي پس از انجام تحصيلات، به همراه پدرش به روسيه رفت و به مدت شش سال در مدرسه نظام تحصيل كرد. از آن پس به ايران بازگشت و پس از آن كه مدتي در سمت مترجم فعاليت نمود، در امور دولتي به پيشرفت‏هايي نائل آمد. وي بعدها به وكالت مجلس و ولايت خراسان رسيد و چندين بار در مناصب گوناگون جابجا شد. تيمور تاش پس از كودتاي رضاخان، از طرفداران او گرديد و در تمام بازي‏هاي سياسي كه براي خلع احمدشاه صورت گرفت، دخالت داشت. سردار معظم، پس از سلطنت رضاخان پهلوي به وزارت دربار رسيد و داراي نفوذ فراواني در اركان قدرت شد. تيمور تاش به عنوان دست راست رضاخان، اين اختيار را داشت كه هر كه را مي‏خواهد به نخست وزيري معرفي كند، نخست وزيري كه در واقع رييس دفترِ وزير دربار بود. در اين سال‏ها تيمورتاش به عنوان شخص دوم مملكت، همه كاره و فعّال مايشاء بود. تيمور تاش بسيار تلاش كرد كه شغل وزارت دربار را از يك مقام تشريفاتي به بالاترين مرجع تصميم‏گيري كشور ارتقا دهد و همه نظراتش را در سياست داخلي و خارجي ايران اعمال نمايد. در سال 1310 و پس از شكست مذاكرات نفت ايران و انگليس، روزنامه‏هاي لندن درصدد نابودي او برآمدند. بنابراين با حيله‏گري وانمود كردند كه چون شاه پير است و وليعهد كودك، بنابراين تيمور تاش جانشين رضاخان خواهد شد. اين موضوع به رضاخان، بسيار گران آمد و پس از مدتي او را از وزارت دربار كنار نهاد و پس از مدتي محاكمه و زندان، او را در 9 مهر 1312 ش با ذلت به قتل رساند. وي از نظر اخلاقي، سياستمداري فاسد، هوسران و عياش بود و تمام تلاش او، در رسيدن به قدرت بيشتر و جلب نظر رضا پهلوي خلاصه مي‏شد. سرانجام او با همان شمشيري نابود شد كه به وسيله آن زيسته بود و مرگ ديگران را با آن تدارك مي‏ديد.



منبع: http://www.askdin.com/thread8022.html

یک نمونه از دفاع جانانه ملت ایران در جنگ هشت ساله

پس از تعرض هواپيماهاي عراق به حريم هوايي ايران و بمباران مناطق حساس كشور، در كمتر از بيست ساعت، در تاریخ اول مهر 59 يكصد و چهل فروند جنگنده ايراني در حريم هوايي بغداد ظاهر شده و طي عملياتي برق‏آسا، چندين پايگاه نظامي و ديگر مراكز مهم و حساس را در بغداد و ساير شهرهاي عراق بمباران كردند. در اين حملات، تعداد زيادي از هواپيماهاي عراقي كه روي باند مستقر شده بودند، منهدم شدند. اين عمليات و نفوذ در خاك عراق تا مناطقي نزديك مرز سوريه و اردن حيرت كارشناسان نظامي خارجي را نيز برانگيخت كه خلبانان ايراني چگونه توانسته‏اند از ديوار توپ‏هاي ضد هوايي و موشك‏هاي زمين به هواي عراق عبور كنند. اين حمله، توان و قابليت رزمي نيروي هوايي را به منصه ظهور رساند و به طرز باشكوهي به نمايش گذاشت.



منبع: http://www.askdin.com/thread7799.html

۱۳۹۳ شهریور ۳۰, یکشنبه

تعدد و طبقات زوجات در ایران دوره ساسانی و اشکانی

در دوره ساسانی چیزی که بیش از همه دستخوش تصرف و ناسخ و منسوخ و جرح و تعدیل موبدان بود "حقوق شخصی" است. مخصوصا احکام نکاح و ارث به اندازه ای پیچیده و مبهم بود که موبدان هر چه می خواستند می کردند و در این زمینه اختیاراتی داشتند که در هیچ شریعتی به روحانیان نداده اند (تاریخ اجتماعی ایران، جلد 2، صفحه 34).
تعدد زوجات در دوره ساسانی جاری و معمول بوده است. زردشتیان عصر اخیر در صدد انکار این اصل هستند، ولی جای انکار نیست، همه مورخین نوشته اند، از هرودوت یونانی و استرابون در عصر هخامنشی گرفته تا مورخین عصر حاضر:
هرودوت درباره طبقه اشراف عهد هخامنشی می گوید: هر کدام از آنها چند زن عقدی دارند ولی عده زنان غیر عقدی بیشتر است (مشیرالدوله، تاریخ ایران باستان، جلد ششم، چاپ جیبی، صفحه 1535).
استرابون درباره همین طبقه می گوید: آنها زنان زیاد می گیرند، و با وجود این زنان غیر عقدی بسیار دارند (همان ماخذ، صفحه 1543).
ژوستن، از مورخان عصر اشکانی، درباره اشکانیان می گوید: تعداد زنان غیر عقدی در میان آنها و به خصوص در خانواده سلطنتی از زمانی متداول شده بود که به ثروت رسیده بودند، زیرا زندگانی صحرا گردی مانع از داشتن زنان متعدد است (همان ماخذ، جلد نهم، صفحه 2693).
آنچه در ایران باستان در میان طبقه اشراف معمول بوده است چیزی بالاتر از تعدد زوجات، یعنی حرمسرا بوده است. و لهذا نه محدود به حدی بوده است، مثلا چهار تا یا بیشتر یا کمتر، و نه مشروط به شرطی از قبیل عدالت و تساوی حقوق زنان و توانایی مالی یا جنسی، بلکه همان طور که نظام اجتماعی یک نظام طبقاتی بوده است نظام خانوادگی نیز چنین بوده است.
کریستن سن محقق دانمارکی در کتاب ایران در زمان ساسانیان می گوید: اصل تعدد زوجات، اساس تشکیل خانواده به شمار می رفت. در عمل عده زنانی که مرد می توانست داشته باشد به نسبت استطاعت او بود. ظاهرا مردان کم بضاعت به طور کلی بیش از یک زن نداشتند. رئیس خانواده (کذگ خوذای = کدخدا) از حق ریاست دودمان (سرادریه دوذگ = سرداری دودمان) بهره مند بود. یکی از زنان، سوگلی و صاحب حقوق کامله محسوب شده و او را "زن ی پادشایی ها" (پادشاه زن)، یا زن ممتاز می خوانده اند، از او پست تر زنی بود که عنوان خدمتکاری داشت و او را زن خدمتکار "زن ی چگاری ها = چاکر زن" می گفتند. حقوق قانونی این دو نوع زوجه مختلف بود.
شوهر مکلف بوده که مادام العمر زن ممتاز خود را نان دهد و نگهداری نماید. هر پسری تا سن بلوغ و هر دختری تا زمان ازدواج دارای همین حقوق بوده اند اما زوجه هایی که عنوان چاکر زن داشته اند فقط اولاد ذکور آنان در خانواده پدری پذیرفته می شده است، در کتب پارسی متاخر پنج نوع ازدواج شمرده شده است. ولی ظاهرا در قوانین ساسانی جز دو قسمتی که ذکر شد قسم دیگری نبوده است (ایران در زمان ساسانیان، صفحه 346 - 347 ).

http://tahoor.com/fa/Article/View/23512

روایت استاد همایی : جندي‌ شاپور، قبل‌ و بعد از اسلام‌


مدرسه‌ و بيمارستاني‌ جهاني‌
1- جندي‌ شاپور (يا گندي‌ شاپور) به‌ طوري‌ كه‌ صاحب‌ « مجمل‌ التواريخ‌ » نوشته‌ « به‌ از انديوشاپور » است‌؛ يعني‌ شهر شاپور كه‌ بهتر از « انطاكيه‌ » است‌. چه‌ گويند كه‌ «انديو» در زبان‌ پهلوي‌ به‌ معني‌ «انطاكيه‌» است‌.
شهر «جندي‌ شاپور» را شاپور اوّل‌ ساساني‌ (241-272 م‌) به‌ هم‌ چشمي‌ «انطاكيه‌» كه‌ از بلاد رومي‌ محسوب‌ مي‌شد، در اهواز ساخت‌. بعداً انوشيروان‌ (531-579 م‌)كه‌ خود پادشاهي‌ عالم‌ و حكيم‌ بود، در آن‌ شهر مدرسه‌ و بيمارستان‌ عظيم‌ و نامدار «جندي‌ شاپور» را تأسيس‌ كرد كه‌ هم‌ مدرسه‌ و مركز تحصيل‌ طبّ و فلسفه‌ بود، و هم‌ بيمارستان‌ و دارالشّفاي‌ مريضاني‌ كه‌ بدان‌ جا رجوع‌ مي‌كردند. قسمتي‌ از استادان‌ بزرگش‌ مسيحي‌ نسطوري‌ مذهب‌ بودند كه‌ پس‌ از بسته‌شدن‌ مدارس‌ فلسفي‌ يوناني‌ به‌ فرمان‌ امپراطور روم‌، از «رُها» و ديگر مراكز علمي‌ و فلسفي‌ گريخته‌ بودند. انوشيروان‌ از وجود آنها براي‌ تأسيس‌ مدرسه‌ي‌ جندي‌ شاپور استفاده‌ كرد و به‌ علاوه‌ جمعي‌ از مسيحيان‌ يعقوبي‌ مذهب‌ را نيز در آن‌ مدرسه‌ به‌ كار واداشت‌.
توضيحاً اين‌ استادان‌ كه‌ اشاره‌ كرديم‌، در حقيقت‌ همه‌ ايراني‌ شده‌ بودند. تا آخر هم‌ داخل‌ حوزه‌ي‌ اسلام‌ باقي‌ ماندند و اين‌ دسته‌ از آن‌ هفت‌ تن‌ از فلاسفه‌ي‌ نوافلاطوني‌ و علماي‌ بزرگ‌ رياضي‌ و فنون‌ عقلي‌ بودند كه‌ در اثر فشار و سخت‌گيريهاي‌ امپرطور روم‌ در سال‌ 529 م‌. به‌ ايران‌ گريختند و به‌ دربار انوشيروان‌ پناهنده‌ شدند و انوشيروان‌ هم‌ مقدم‌ ايشان‌ را گرامي‌ داشت‌ و آنها را در كاخ‌ سلطنتي‌ خود جاي‌ داد و مهمانداران‌ و مستخدمان‌ خوب‌ آبرومند براي‌ پذيرايي‌ ايشان‌ برگماشت‌ و پس‌ از چندي‌ كه‌ با حرمت‌ مهمان‌ ايران‌ بودند، به‌ تشويق‌ و اشارت‌ انوشيروان‌ بعضي‌ تأليفات‌ و كارهاي‌ علمي‌ هم‌ اينجا انجام‌ دادند و به‌ وطن‌ خود بازگشتند.
فلاسفه‌ي‌ يوناني‌ كه‌ به‌ دربار انوشيروان‌ پناهنده‌ شدند
2-
اسامي‌ هفت‌ تن‌ فلاسفه‌ و علماي‌ يوناني‌ كه‌ به‌ دربار انوشيروان‌ پناهنده‌ شدند در سنه‌ي‌ 529 ميلادي‌:
1- دمسقيوس‌ سوري‌
2- سنبليقيوس‌ كيليايي‌
3- يولاميوس‌ فروكي‌
4- پريسكيانوس‌ ليدي‌
5- ديوجانس‌ (= ديوژن‌) فينقي‌
6- ايسيدوروس‌ غزي‌
7- هرمياس‌ فنيقي‌
استادان‌ مدرسه‌ و بيمارستان‌ جندي‌ شاپور (عهد ساساني‌)
3-
اساتيد و رؤساي‌ دانشگاه‌ و بيمارستان‌ جندي‌ شاپور مركب‌ بودند از سه‌ دسته‌: يكي‌ مسيحي‌ مذهبان‌ سرياني‌ كه‌ ساكن‌ و تبعه‌ي‌ ايران‌ و در حقيقت‌ ايراني‌ شده‌ بودند و اين‌ دسته‌ اكثريت‌ داشتند؛ دوم‌ ايرانيان‌ نژاده‌ كه‌ زبان‌ پهلوي‌ و مذهب‌ ايراني‌ داشتند؛ سوم‌ علماي‌ هندي‌ كه‌ مثل‌ سريانيها داخل‌ ايران‌ شده‌ بودند و اين‌ دسته‌ نسبت‌ به‌ دو دسته‌ي‌ اوّل‌ در اقليّت‌ بودند. اگر چه‌ از حيث‌ حقوق‌ و مزايا و احترامات‌ رسمي‌ هيچ‌ تفاوت‌ مابين‌ طبقات‌ نبود و اگر تفاوتي‌ مابين‌ اشخاص‌ وجود داشت‌، همانا تفاوت‌ سنّي‌ و علمي‌ بود.
اساتيد علمي‌ و طبّي‌ جندي‌ شاپور هر كدام‌ كه‌ پس‌ از انقراض‌ دولت‌ ساساني‌ و تشكيل‌ دولت‌ اسلام‌ باقي‌ بودند عموماً داخل‌ حوزه‌ي‌ اسلام‌ شدند و چه‌ از طريق‌ تعليم‌ و ترجمه‌ي‌ كتب‌ علمي‌ و چه‌ از طريق‌ طبابت‌ و عمل‌ پزشكي‌ در خدمت‌ خلفا و وزراء و اعيان‌ اسلامي‌ خدمت‌ مي‌كردند چنان‌ كه‌ بعداً در ضمن‌ اسامي‌ آنها اشاره‌ خواهيم‌ كرد.
استادان‌ جندي‌ شاپور در دوران‌ اسلامي‌
4- بالجمله‌ آنچه‌ از اسامي‌ اساتيد و رؤساي‌ مدرسه‌ و بيمارستان‌ جندي‌ شاپور در كتب‌ اسلامي‌ باقي‌ مانده‌ و اطّلاع‌ آن‌ به‌ ما رسيده‌، بدين‌ قرار است‌:

1- خاندان‌ بختيشوع‌ (كلمه‌ي‌ (بُخت‌) بضمّ اوّل‌ به‌ معني‌ «نجات‌ داد» و «آزاد كرد» است‌. پس‌ بختيشوع‌ به‌ معني‌ كسي‌ است‌ كه‌ او را عيسي‌ مسيح‌ نجات‌ داده‌ است‌). از سريانيهاي‌ مسيحي‌ مذهب‌ بودند كه‌ تا چند پشت‌ در جندي‌ شاپور به‌ دولت‌ اسلام‌ خدمت‌ كردند. اسامي‌ ده‌ يازده‌ تن‌ از معارف‌ اين‌ خانواده‌ در كتب‌ و مآخذ اسلامي‌ ثبت‌ شده‌ است‌؛ از آن‌ جمله‌ برجيس‌ بن‌ بختيشوع‌ جندي‌ شاپور است‌ كه‌ از رؤساي‌ بيمارستان‌ جندي‌ شاپور بود و پس‌ از آنكه‌ دولت‌ ساساني‌ منقرض‌ شد و اوضاع‌ جندي‌ شاپور به‌ هم‌ خورد، در حوزه‌ي‌ اسلامي‌ طبيب‌ مخصوص‌ منصور خليفه‌ي‌ دوم‌ عباسي‌ (136-158) گرديد.
بختيشوع‌ بن‌ جرجيس‌ جندي‌ شاپوري‌ طبيب‌ رسمي‌ هارون‌الرشيد عبّاسي‌ بود (170-193) و نواده‌ي‌ او بختيشوع‌ بن‌ جبرئيل‌ بن‌ بختيشوع‌ بن‌ جرجيس‌ متوّفي‌ 256 ق‌.، در اواخر عمر مأمون‌ عبّاسي‌ (198-218 ه) از اطبّاء مخصوص‌ او بود. ظاهراً بعد از مأمون‌ نيز داخل‌ خدمت‌ طبابت‌ خلفاي‌ بعد از او - معتصم‌ و واثق‌ و متوكّل‌ عباسي‌ - شد و همچنان‌ در منصب‌ طبابت‌ و حكيم‌باشي‌ گري‌ روزگار گذاشت‌ تا به‌ سال‌ 256 قمري‌ كه‌ مصادف‌ زمان‌ معتمد علي‌ اللّه‌ عبّاسي‌ (256-279) يا محمدمهتدي‌ باللّه‌ (255-256) بود، وفات‌ يافت‌. وي‌ پسري‌ هم‌ به‌ نام‌ جبرئيل‌ بن‌ بختيشوع‌ داشت‌ كه‌ مانند پدرش‌ در كار طّب‌ و طبابت‌ بود و كتاب‌ تذكره‌ي‌ طبّ را پدرش‌ براي‌ او تأليف‌ كرد. بختيشوع‌ بن‌ يوحنّا (=يحيي‌) كه‌ بختيشوع‌ چهارم‌ از آن‌ خاندان‌ بوده‌ است‌، طبيب‌ مخصوص‌ المقتدر باللّه‌ عباسي‌ (295-320) بود.

2- خاندان‌ حنين‌ بن‌ اسحاق‌ عبادي‌ ، از مسيحي‌ مذهبان‌ حيره‌ كه‌ هم‌ شغل‌ طبابت‌ داشتند و هم‌ كتب‌ علمي‌ را از يوناني‌ و سرياني‌ به‌ عربي‌ ترجمه‌ مي‌كردند. اين‌ خاندان‌ نيز در ابتدا جزو اساتيد و پزشكان‌ رسمي‌ جندي‌ شاپور بودند و بعداً در حوزه‌ي‌ اسلام‌ و خدمت‌ بزرگان‌ اسلامي‌ داخل‌ شدند. ابوزيد حنين‌ بن‌ اسحاق‌ عبادي‌ از فضلاي‌ اطبّا بود كه‌ در سه‌ زبان‌ يوناني‌ و سرياني‌ و عربي‌ دست‌ داشت‌ و كتب‌ علمي‌ را از يوناني‌ و سرياني‌ به‌ عربي‌ نقل‌ مي‌كرد و بيشتر تراجم‌ و كارهاي‌ علمي‌ او براي‌ بني‌موسي‌ خوارزمي‌ و به‌ تشويق‌ و نفقه‌ي‌ آن‌ خانواده‌ي‌ كه‌ از ايرانيان‌ اصيل‌ نژاده‌ و عموماً اهل‌ دانش‌ و فضل‌ بودند انجام‌ گرفت‌. وفاتش‌ در ماه‌ صفر 260 ه .ق‌ واقع‌ شد. حنين‌ بن‌ اسحاق‌ خود داراي‌ چندين‌ تأليف‌ است‌ كه‌ در الفهرست‌ ابن‌النديم‌ و طبقات‌ الاطباء ابن‌ ابي‌ اصيبعه‌ مذكور است‌.

3- ابويعقوب‌ اسحاق‌ بن‌ حنين‌ هم‌ مانند پدرش‌ در جرگه‌ي‌ فضلاي‌ اطبّا و مترجمان‌ زبردست‌ بود كه‌ كتب‌ علمي‌ را از يوناني‌ و سرياني‌ به‌ عربي‌ نقل‌ مي‌كرد؛ وي‌ نيز در خدمت‌ خلفا و اعيان‌ دولت‌ اسلامي‌ روزگار مي‌گذاشت‌ و آخر عمرش‌ فالج‌ شد و در ربيع‌الاخر سال‌ 298 ه. ق‌. در گذشت‌.

4- شاپور بن‌ سهل‌ ؛ در كتب‌ و تراجم‌ معتبر مثل‌ الفهرست‌ ابن‌ النديم‌ او را به‌ عنوان‌ «صاحب‌» يعني‌ رئيس‌ بيمارستان‌ جندي‌ شاپور نام‌ برده‌اند. وي‌ از ايرانيان‌ نژاده‌ي‌ مسيحي‌ مذهب‌ بود كه‌ بيشتر اوقات‌ شبانروزش‌ در بيمارستان‌ جندي‌ شاپور مي‌گذشت‌ يعني‌ به‌ اصطلاح‌ امروز «استاد تمام‌ وقت‌» بود. بعد از آنكه‌ اوضاع‌ جندي‌ شاپور تغيير كرد، او نيز داخل‌ حوزه‌ي‌ اسلامي‌ گرديد و در دربار متوكّل‌ عباسي‌ (232-248) از اطبّاي‌ مخصوص‌ مقّرب‌ بود. از مؤلّفات‌ معروفش‌ كتاب‌ «قرابادين‌» طبّي‌ است‌، از كتب‌ درسي‌ بيمارستان‌ جندي‌ شاپور كه‌ در خارج‌ آن‌ حوزه‌ نيز مابين‌ اطبّا و در بيمارستانها شهرت‌ داشته‌ و مورد عمل‌ و اتّباع‌ بوده‌ است‌. كتابي‌ هم‌ در مضّار و منافع‌ اغذيه‌ و اطعمه‌ تأليف‌ كرده‌ بود كه‌ از روي‌ آن‌ درس‌ مي‌خوانده‌ و به‌ نوشته‌هاي‌ آن‌ عمل‌ مي‌كرده‌اند. وفاتش‌ در ذي‌الحّجه‌ سال‌ 255 ه .ق‌ واقع‌ شد.

5- ابوزكريّا يوحنّا بن‌ ماسويه‌ - او نيز از فضلاي‌ اطبّاي‌ جندي‌ شاپور است‌ كه‌ بعداً درخدمت‌ خلفاي‌ اسلامي‌ داخل‌ شد و در دربار مأمون‌ و معتصم‌ و واثق‌ و متوكّل‌، از اطبّاي‌ مخصوص‌ مورد وثوق‌ و اطمينان‌ بود و كمال‌ حرمت‌ و عزّت‌ از وي‌ نگاه‌ مي‌داشتند. وفاتش‌ در سامره‌ جمادي‌الاخر سنه‌ي‌ 243 ق‌. اتفاق‌ افتاد.

6- عيسي‌ بن‌ صهار بُخت‌ (= چهار بُخت‌) جندي‌ شاپوري‌ از شاگردان‌ جرجيس‌ بن‌ بختيشوع‌ بود كه‌ در مدرسه‌ و بيمارستان‌ جندي‌ شاپور سمت‌ معلّمي‌ و پزشكي‌ داشت‌.

7- كنگه‌ هندي‌ (= كانگا) از جمله‌ اطّبا و مترجمان‌ هندي‌ است‌ كه‌ زبان‌ پهلوي‌ را هم‌ خوب‌ مي‌دانست‌ و ابتدا در جندي‌ شاپور خدمت‌ مي‌كرد و بعداً به‌ بغداد آمد و داخل‌ خدمت‌ خلفاي‌ اسلامي‌ گرديد. كنگه‌ كتبي‌ در طبّ و روانشناسي‌ از هندي‌ به‌ پهلوي‌ ترجمه‌ كرد كه‌ بعداً ترجمه‌هاي‌ پهلوي‌ او به‌ عربي‌ نقل‌ شد و نيز خود او هم‌ در قلمرو حوزه‌ي‌ اسلام‌ با عربي‌ آشنا شد چندان‌ كه‌ كتبي‌ را مستقيماً از هندي‌ به‌ عربي‌ ترجمه‌ كرد. امّا غالباً در ترجمه‌هاي‌ عربي‌ از فضلاي‌ عربيدان‌ كمك‌ و همدست‌ داشت‌؛ به‌ اين‌ معني‌ كه‌ وي‌ مطالب‌ را املاء مي‌كرد و ديگران‌ آن‌ را به‌ عربي‌ نقل‌ مي‌كردند. از جمله‌ي‌ آثارش‌ « كتاب‌ السموم‌ » است‌ كه‌ تأليف‌ اصليش‌ از « شاناق‌ » هندي‌ است‌. كنگه‌ آن‌ را از هندي‌ به‌ پهلوي‌ ترجمه‌ كرد و همين‌ ترجمه‌ي‌ پهلوي‌ مدّتي‌ مديد از كتب‌ درسي‌ مدرسه‌ي‌ جندي‌ شاپور بود و بعداً آن‌ را عبّاس‌ بن‌ سعيد جوهري‌ برا مأمون‌ عبّاسي‌ به‌ عربي‌ نقل‌ كرد؛ و از جمله‌ تراجم‌ عربي‌ او زيج‌ سدهانت‌ است‌ كه‌ آن‌ را زيج‌ سند هند مي‌گويند. اين‌ زيج‌ را كه‌ مثل‌ « زيج‌ شهريار » ايراني‌ مدّت‌ زماني‌ - قدر مسلّم‌ تا عهد مأمون‌ عباسي‌ (218-198) مورد عمل‌ و اتّباع‌ علماي‌ اسلام‌ بوده‌ است‌. كنگه‌ با كمك‌ بعضي‌ علماي‌ عربيدان‌ ايراني‌ الاصل‌ از هندي‌ به‌ عربي‌ نقل‌ كرد و جمعي‌ از مورّخان‌ قديم‌ اين‌ عمل‌ را به‌ عهد منصور دوم‌ - خليفه‌ي‌ عباسي‌ (136-158) مربوط‌ دانسته‌ و گفته‌اند كه‌ آن‌ كار به‌ دستور منصور در حدود سال‌ 154 ق‌ انجام‌ گرفت‌. (1)
پانوشت‌
1- به‌ روايت‌ استاد همايي‌، تاريخ‌ علوم‌ اسلامي‌ ، تهران‌، نشر هما، 1363،

چگونه تمدن پارس، مرد؟ (به روایت ویل دورانت)

پيامد شكستهاي‌ ماراتون‌ و سالاميس‌ 9-1- استخوان‌بندي‌ مادي‌ و معنوي‌ پارس‌ با شكستهاي‌ ماراتون‌ و سالاميس‌ و پلاته‌ در هم‌ شكست‌؛ شاهنشاهان‌ كار جنگ‌ را كنار گذاشته‌، در شهوات‌ غوطه‌ور شده‌ بودند، و ملت‌ به‌ سراشيب‌ فساد و بي‌علاقگي‌ به‌ كشور افتاده‌ بود. انقراض‌ شاهنشاهي‌ پارس‌ در واقع‌ نمونه‌اي‌ بود كه‌ بعدها سقوط‌ امپراطوري‌ روم‌ مطابق‌ آن‌ صورت‌ گرفت‌: در هر دو مورد، انحطاط‌ و تدني‌ اخلاقي‌ ملت‌ با قساوت‌ شاهنشاهان‌ و امپراطوران‌ و غفلت‌ ايشان‌ از احوال‌ مردم‌ توأم‌ بود. به‌ پارسيان‌ همان‌ رسيد كه‌ پيش‌ از ايشان‌ به‌ ماديان‌ رسيده‌ بود، چه‌، پس‌ از گذشتن‌ دو سه‌ نسل‌ از زندگي‌ آميخته‌ به‌ سختي‌، به‌ خوشگذراني‌ مطلق‌ پرداختند. كار طبقه‌ي‌ اشراف‌ آن‌ بود كه‌ شكم‌ خود را با خوراكهاي‌ لذيذ پر كند؛ كساني‌ كه‌ پيشتر در شبانه‌ روز بيش‌ از يك‌بار غذا نمي‌خوردند - و اين‌ آييني‌ در زندگي‌ ايشان‌ بود اينك‌ به‌ تفسير پرداخته‌، گفتند مقصود از يك‌ بار غذا، خوراكي‌ است‌ كه‌ از ظهر تا شام‌ ادامه‌ پيدا كند؛ خانه‌ها و انبارها پر از خوراكهاي‌ لذيذ شد؛ غالباً گوشت‌ بريان‌ حيوان‌ ذبح‌ شده‌ را يك‌ پارچه‌ و درست‌ نزد مهمانان‌ خود بر خوان‌ مي‌نهادند؛ شكمها را از گوشتهاي‌ چرب‌ جانوران‌ كمياب‌ پر مي‌كردند؛ در ابتكار خوردنيها و مخلفات‌ و شيرينيهاي‌ گوناگون‌، تفنن‌ فراوان‌ به‌ خرج‌ مي‌دادند. خانه‌ي‌ ثروتمندان‌ پر از خدمتگزاران‌ تباه‌ شده‌ و تباهكار بود، و ميخوارگي‌ و مستي‌ ميان‌ همه‌ي‌ طبقات‌ اجتماع‌ رواج‌ داشت‌. به‌ طور خلاصه‌ بايد گفت‌ كه‌: كوروش‌ و داريوش‌ پارس‌ را تأسيس‌ كردند، خشيارشا آن‌ را به‌ ميراث‌ برد، و جانشينان‌ وي‌ آن‌ را نابود ساختند.

خشيارشاي‌ اول‌، سرآغاز انحطاط‌ تمدن‌
9-2- خشيارشاي‌ اول‌، از لحاظ‌ ظاهر، پادشاهي‌ به‌ تمام‌ معنا بود؛ قامت‌ بلند و تن‌ نيرومند داشت‌ و، بنا به‌ مشيت‌ شاهانه‌، زيباترين‌ فرد شاهنشاهي‌ خود بود. ولي‌ جهان‌ هنوز مرد خوشگلي‌ كه‌ گول‌ نخورده‌ باشد به‌ خود نديده‌؛ همان‌گونه‌ كه‌ مرد مغرور به‌ نيروي‌ خودي‌ را كه‌ اسير سرپنجه‌ي‌ زني‌ نشده‌ باشد كمتر مي‌توان‌ يافت‌. خشيارشا معشوقه‌هاي‌ فراوان‌ داشت‌، و بدترين‌ نمونه‌ي‌ فسق‌ و فجور براي‌ رعاياي‌ خود بود. شكست‌ وي‌، در سالاميس‌، شكستي‌ بود كه‌ از اوضاع‌ و احوال‌ نتيجه‌ مي‌شد، چه‌ آنچه‌ از اسباب‌ بزرگي‌ داشت‌ تنها اين‌ بود كه‌ بزرگنمايي‌ خود را دوست‌ داشت‌، و چنان‌ نبود كه‌، هنگام‌ رو كردن‌ سختي‌ و ضرورت‌، بتواند مانند پادشاهان‌ حقيقي‌ به‌ كار برخيزد. پس‌ از بيست‌ سال‌ كه‌ در دسيسه‌هاي‌ شهواني‌ گذراند و در كار ملكداري‌ اهمال‌ و غفلت‌ ورزيد، يكي‌ از نزديكان‌ وي‌ به‌ نام‌ اردوان‌ او را كشت‌، و جسد او را با شكوه‌ و جلال‌ شاهانه‌ به‌ خاك‌ سپردند.

9-3- كشنده‌ي‌ خشيارشا را، اردشير اول‌ ، كه‌ پس‌ از پادشاهي‌ درازي‌ خشيارشاي‌ دوم‌ به‌ جاي‌ او نشست‌، كشت‌. اما وي‌ را، پس‌ از چند هفته‌، نابرادريش‌ سغديان‌ كشت‌، كه‌ خود، شش‌ ماه‌ پس‌ از آن‌، به‌ دست‌ داريوش‌ دوم‌ كشته‌ شد؛ اين‌ داريوش‌، با كشتن‌ «تري‌ تخم‌»، و پاره‌ پاره‌ كردن‌ زن‌ و زنده‌ به‌ گور كردن‌ مادر و برادران‌ و خواهران‌ وي‌، فتنه‌اي‌ را فرو نشاند. به‌ جاي‌ داريوش‌ دوم‌، پسرش‌ اردشير دوم‌ به‌ سلطنت‌ نشست‌ كه‌ ناچار شد، در جنگ‌ كوناكسا ، با برادرش‌ كوروش‌ كوچك‌ ، كه‌ مدعي‌ پادشاهي‌ بود، سخت‌ بجنگد. اين‌ اردشير مدت‌ درازي‌ سلطنت‌ كرد و پسر خود داريوش‌ را كه‌ قصد او كرده‌ بود كشت‌ و، آن‌گاه‌ كه‌ دريافت‌ پسر ديگرش‌ اوخوس‌نيز قصد جان‌ او دارد، از غصه‌ دق‌ كرد. اوخوس‌، پس‌ از بيست‌ سال‌ پادشاهي‌، به‌ دست‌ سردارش‌ باگواس‌ مسموم‌ شد؛ اين‌ سردار خونريز پسري‌ از وي‌ را، به‌ نام‌ ارشك‌ ، به‌ تخت‌ نشانيد و، براي‌ اثبات‌ حسن‌ نيت‌ خود نسبت‌ به‌ وي‌، برادر او را كشت‌؛ چندي‌ بعد، ارشك‌ و فرزندان‌ خرد وي‌ را نيز به‌ ديار عدم‌ فرستاد و دوست‌ مطيع‌ و مخنث‌ خود كودومانوس‌ را به‌ سلطنت‌ رسانيد؛ اين‌ شخص‌ هشت‌ سال‌ سلطنت‌ كرد و لقب‌ داريوش‌ سوم‌ به‌ خود داد؛ هموست‌ كه‌ در جنگ‌ با اسكندر، هنگامي‌ كه‌ سرزمين‌ و پادشاهي‌ او در حال‌ احتضار بود، كشته‌ شد. در هيچ‌ دولتي‌، حتي‌ در دولتهاي‌ دموكراسي‌ امروز، كسي‌ را سراغ‌ نداريم‌ كه‌ در فرماندهي‌ از اين‌ شخص‌ بي‌كفايت‌تر بوده‌ باشد. 

9-4- شورشها و جنگهاي‌ متوالي‌ سبب‌ از بين‌ رفتن‌ مردان‌ زنده‌ي‌ پارس‌ شد؛ مردان‌ محتاط‌ و ترسو بر جاي‌ مانده‌ بودند، و اين‌ ترتيب‌ روح‌ زندگي‌ و نشاط‌ در قشون‌ شاهنشاهي‌ فسرده‌ بود؛ و آن‌گاه‌ كه‌ با اسكندر روبه‌رو شدند، معلوم‌ شد كه‌ جز گروهي‌ بزدل‌ نيستند. كسي‌ در بند تمرين‌ دادن‌ به‌ قشون‌ و بهبود بخشيدن‌ به‌ سلاح‌ جنگي‌ ايشان‌ نبود؛ سرداران‌ سپاه‌ از تازه‌هاي‌ فنون‌ جنگي‌ آگاهي‌ نداشتند. چون‌ آتش‌ جنگ‌ افروخته‌ شد، اين‌ سرداران‌ بزرگ‌ترين‌ خبطها را مرتكب‌ شدند، و سپاه‌ غير متجانس‌ پارس‌، كه‌ بيشتر افراد آن‌ تيرانداز بودند، هدف‌ خوبي‌ براي‌ نيزه‌هاي‌ بلند مقدونيان‌ و دسته‌هاي‌ زره‌دار به‌ هم‌ پيوسته‌ي‌ آن‌ شد. اسكندر نيز به‌ لهو و لعب‌ مي‌پرداخت‌، ولي‌ اين‌، پس‌ از آن‌ بود كه‌ پيروز شد؛ اما فرماندهان‌ قشون‌ پارس‌ كنيزكان‌ خود را همراه‌ آورده‌ بودند، و كمتر كسي‌ در ميان‌ ايشان‌ يافت‌ مي‌شد كه‌ به‌ جان‌ و دل‌ به‌ جنگ‌ آمده‌ باشد. تنها سربازان‌ واقعي‌ در قشون‌ پارس‌ مزدوران‌ يوناني‌ بودند.

حمله‌ اسكندر و شكست‌ داريوش‌ سوم‌
9-5- از همان‌ روز كه‌ خشيارشا در سالاميس‌ شكست‌ خورد، معلوم‌ بود كه‌ روزي‌ يونانيان‌ دولت‌ پارس‌ را به‌ مبارزه‌ خواهند كشيد. يك‌ طرف‌ راه‌ بزرگ‌ بازرگانيي‌ كه‌ باختر آسيا را به‌ مديترانه‌ مي‌پيوست‌ در تصرف‌ پارس‌ بود، و طرف‌ ديگر آن‌ را يونانيان‌ در اختيار داشتند؛ و آنچه‌ از قديم‌ در طبع‌ آدمي‌ بوده‌، و وي‌ را به‌ طمع‌ كسب‌ مال‌ مي‌انداخته‌، خود سبب‌ آن‌ بوده‌ است‌ كه‌ روزي‌ چنين‌ جنگي‌ بين‌ يونان‌ و پارس‌ درگير شود. به‌ محض‌ اينكه‌ يونانيان‌ كسي‌ چون‌ اسكندر را پيدا كردند، كه‌ بتوانند در زير پرچم‌ او متحد شوند، به‌ اين‌ كار برخاستند.

9-6- اسكندر، بي‌مقاومتي‌، از هلسپونت‌ ] = داردانل‌ [ گذشت‌، چه‌ آسياييان‌ قشون‌ مركب‌ از 000 , 30 پياده‌ و 5000 سواره‌ي‌ وي‌ را به‌ چيزي‌ نمي‌گرفتند (به‌ گفته‌ي‌ يوسفوس‌ : «هر كه‌ در آسيا بود يقين‌ داشت‌ كه‌ يونانيان‌ به‌ واسطه‌ي‌ فزوني‌ شماره‌ي‌ پارسيان‌ هرگز دست‌ به‌ كار جنگ‌ نخواهند شد.») سپاهي‌ 000 , 40 نفري‌ از پارس‌ كوشيد تا اسكندر را در مقابل‌ رود گرانيكوس‌ متوقف‌ سازد؛ در اين‌ نبرد، از يونانيان‌ 115 مرد، و از پارسيها 000 , 20 كشته‌ شد. اسكندر تا مدت‌ يك‌ سال‌ رو به‌ جنوب‌ و خاور پيش‌ مي‌آمد و بعضي‌ شهرها را مي‌گرفت‌، و پاره‌اي‌ ديگر در برابر وي‌ سر تسليم‌ فرود مي‌آوردند. در اين‌ اثنا، داريوش‌ سوم‌ اردويي‌ 000 , 600 نفري‌ از سربازان‌ و ماجراجويان‌ براي‌ خود فراهم‌ ساخته‌ بود؛ براي‌ عبور كردن‌ چنين‌ سپاهي‌، از پلي‌ كه‌ با كشتيها بر روي‌ فرات‌ بسته‌ بودند، پنج‌ روز وقت‌ لازم‌ بود؛ دستگاه‌ سلطنت‌ را شش‌صد استر و سي‌صد شتر حمل‌ مي‌كرد. چون‌ دو لشكر در ايسوس‌ به‌ يكديگر برخوردند، با اسكندر بيش‌ از 000 , 300 مرد جنگ‌ نبود، و داريوش‌، از تيره‌ بختي‌ و ناداني‌، ميداني‌ را براي‌ جنگ‌ برگزيده‌ بود كه‌ جز معدودي‌ از سپاه‌ بي‌شمار وي‌ نمي‌توانستند به‌ كارزار برخيزند و باقي‌ سربازان‌ بي‌كار ماندند؛ چون‌ آتش‌ جنگي‌ فرو نشست‌، معلوم‌ شد كه‌ يونانيان‌ 450 كشته‌ داده‌اند و از ايرانيان‌ 000 , 110 كشته‌ شده‌، كه‌ بيشتر ايشان‌ هنگام‌ فرار از ترس‌ به‌ اين‌ پايان‌ سياه‌ و ننگين‌ رسيده‌ بودند. اسكندر سخت‌ در پي‌ فراريان‌ افتاد و به‌ قولي‌، بر پلي‌ كه‌ از كشتگان‌ ساخته‌ شده‌ بود، از نهري‌ گذشت‌. داريوش‌ زن‌ و مادر و دو دختر و ارابه‌ و چادر مجلل‌ خود را به‌ جا گذاشت‌ و ننگ‌ فرار را تحمل‌ كرد. اسكندر با بانوان‌ پارسي‌ چنان‌ بزرگوارانه‌ رفتار كرد كه‌ مورخان‌ يوناني‌ در شگفتي‌ مانده‌اند؛ به‌ اين‌ بس‌ كرد كه‌ يكي‌ از دختران‌ داريوش‌ را به‌ زني‌ بگيرد. اگر به‌ گفته‌ي‌ كوينتوس‌ كورتيوس‌ باور داشته‌ باشيم‌، بايد بگوييم‌ كه‌ مادر داريوش‌ به‌ قدري‌ اسكندر را دوست‌ داشت‌ كه‌ چون‌ از مرگ‌ او با خبر شد آن‌ اندازه‌ چيز نخورد تا مرد.

9-7- پس‌ از آن‌، فاتح‌ جوان‌، براي‌ آنكه‌ سلطه‌ و نظارت‌ خود را بر سراسر آسياي‌ باختري‌ مستقر





كند، با فراغ‌ خاطري‌ كه‌ متهورانه‌ مي‌نمود آرام‌ گرفت‌؛ نمي‌خواست‌ پيش‌ از آنكه‌ پيروزيهاي‌ خود را سروساماني‌ بدهد و خط‌ ارتباطي‌ مطمئني‌ براي‌ خويش‌ فراهم‌ كند، از جايي‌ كه‌ رسيده‌ بود پيش‌تر برود. مردم‌ بابل‌، مانند اهالي‌ اورشليم‌، به‌ شكل‌ دسته‌ جمعي‌، براي‌ خوش‌ آمد گفتن‌ به‌ اسكندر، از شهر خود بيرون‌ آمدند و شهر را، با هر چه‌ طلا داشتند، به‌ وي‌ تقديم‌ كردند. اسكندر با خوشرويي‌ پيشكشيهاي‌ ايشان‌ را پذيرفت‌ و دستور داد معابد ايشان‌ را، كه‌ خشيارشا از روي‌ بي‌تدبيري‌ خراب‌ كرده‌ بود، تعمير كنند؛ اين‌، خود، مايه‌ي‌ خوشحالي‌ و خرسندي‌ مردم‌ شد. داريوش‌ به‌ وي‌ پيغام‌ فرستاد و پيشنهاد صلح‌ كرد و وعده‌ داد كه‌ اگر مادر و زن‌ و دو دخترش‌ را به‌ وي‌ بازگرداند، ده‌ هزار تالنت‌ طلا به‌ اسكندر بدهد، و يكي‌ از دخترهاي‌ خود را به‌ او تزويج‌ كند و تسلط‌ وي‌ را بر تمام‌ نواحي‌ واقع‌ در مغرب‌ فرات‌ به‌ رسميت‌ بشناسد؛ در مقابل‌، چيزي‌ از اسكندر نمي‌خواهد، جز اينكه‌ از جنگ‌ دست‌ باز دارد و با او دوست‌ باشد. پارمنيون‌، فرمانده‌ي‌ دوم‌ قشون‌ يونان‌، با شنيدن‌ اين‌ پيشنهادها گفت‌ كه‌ «اگر من‌ به‌ جاي‌ اسكندر بودم‌ با كمال‌ خرسندي‌ اين‌ پيشنهادهاي‌ عالي‌ را مي‌پذيرفتم‌ و با كمال‌ شرافتمندي‌ خود را از تصادف‌ شكست‌ مصيبت‌باري‌ كه‌ ممكن‌ است‌ پيش‌ بيايد دور نگاه‌ مي‌داشتم‌.» اسكندر كه‌ اين‌ سخن‌ را شنيد، گفت‌: «اگر من‌ هم‌ پارمنيون‌ بودم‌ چنين‌ مي‌كردم‌.» ولي‌، چون‌ وي‌ پارمنيون‌ نبود و اسكندر بود، در جواب‌ داريوش‌ گفت‌ كه‌ پيشنهادهاي‌ او معني‌ ندارد. چه‌ وي‌ (يعني‌ اسكندر) فعلاً آنچه‌ را داريوش‌ پيشنهاد مي‌كند در تصرف‌ دارد، و هر آن‌ بخواهد مي‌تواند دختر شاهنشاه‌ را به‌ همسري‌ خويش‌ انتخاب‌ كند. داريوش‌ چون‌ دانست‌ كه‌ اميدي‌ به‌ بسته‌ شدن‌ صلح‌ با چنين‌ مرد زبان‌آور بي‌ملاحظه‌اي‌ نيست‌، از روي‌ بي‌ميلي‌ به‌ گرد آوردن‌ سپاهي‌ پرشماره‌تر از سپاه‌ نخستين‌ برخاست‌.

9-8- تا آن‌ زمان‌ اسكندر بر صور مسلط‌ شده‌ و مصر را به‌ املاك‌ خويش‌ افزوده‌ بود؛ پس‌ از آن‌ متوجه‌ شاهنشاهي‌ بزرگ‌ شد و رسيدن‌ به‌ شهرهاي‌ دور آن‌ را وجهه‌ي‌ همت‌ خويش‌ قرار داد. لشكريان‌ وي‌، بيست‌ روز پس‌ از بيرون‌ آمدن‌ از بابل‌، به‌ شهر شوش‌ رسيدند، و اسكندر، بي‌مقاومتي‌، بر آن‌ مستولي‌ شد؛ سپس‌ چنان‌ به‌ سرعت‌ به‌ جانب‌ پرسپوليس‌ به‌ راه‌ افتاد كه‌ نگاهبانان‌ خزاين‌ مملكتي‌ فرصت‌ آن‌ پيدا نكردند كه‌ اموال‌ موجود را در جاي‌ امني‌ پنهان‌ كنند. در اينجا اسكندر كاري‌ كرد كه‌ در زندگي‌ پر از كارهاي‌ با شكوه‌ وي‌ لكه‌ي‌ ننگي‌ بر جاي‌ گذاشت‌؛ و آن‌ اينكه‌، براي‌ فرو نشاندن‌ آتش‌ هوس‌ يكي‌ از معشوقه‌هاي‌ خود، به‌ نام‌ تائيس‌، در كاخهاي‌ پرسپوليس‌ آتش‌ زد. (البته‌ پلوتارك‌ و كونتوس‌ كورتيوس‌ و ديودوروس‌ درباره‌ي‌ اين‌ داستان‌ با يكديگر اتفاق‌ كلمه‌ دارند، و اين‌ كار با تهور و بي‌پروايي‌ اسكندر سازگار است‌؛ ولي‌، به‌ نظر ما لازم‌ است‌ كه‌ اين‌ داستان‌ زنانه‌ را با ترديد تلقي‌ كنيم‌.) به‌ سپاهيان‌ خود پروانه‌ي‌ غارت‌ كردن‌ شهر را داد و به‌ اندرز پارمنيون‌، براي‌ خودداري‌ از چنين‌ كار زشتي‌، گوش‌ نداد. پس‌ از آنكه‌ دل‌ لشكريان‌ خود را با مالهاي‌ غارتي‌ و عطاياي‌ خود به‌ دست‌ آورد، رو به‌ شمال‌ به‌ راه‌ افتاد تا براي‌ آخرين‌ بار با داريوش‌ روبه‌رو شود.

9-9- داريوش‌ از ولايات‌ پارس‌، و بالخاصه‌ ولايات‌ خاوري‌، قشوني‌ به‌ شماره‌ي‌ يك‌ ميليون‌ نفر فراهم‌ آورده‌ بود، كه‌ مركب‌ بود از: پارسيان‌، ماديان‌، بابليان‌، سوريان‌، ارمنيان‌، كاپادو كياييان‌، باكترياييان‌، سغديان‌، آراخوسياييان‌، سكاها، و هندوان‌. افراد اين‌ قشون‌ ديگر تنها به‌ تير و كمان‌ مسلح‌ نبودند، بلكه‌ زوبين‌ و نيزه‌ و زره‌ نيز داشتند و بر اسب‌ و فيل‌ سوار بودند، و به‌ چرخهاي‌ ارابه‌ هاشان‌ داسهايي‌ بسته‌ شده‌ بود تا دشمنان‌ را مانند گندم‌ مزرعه‌ درو كند؛ آسيا با اين‌ نيروي‌ عظيم‌، آخرين‌ تلاش‌ خود را مي‌كرد كه‌ در مقابل‌ اروپا از هستي‌ خويش‌ دفاع‌ كند. اسكندر با 7000 سوار و 000 , 40 پياده‌ در گوگمل‌ با اين‌ مخلوط‌ ناهمرنگ‌ بي‌نظام‌ برخورد، و نبرد در گرفت‌؛ با برتري‌ سلاح‌ و شجاعت‌ فرماندهي‌ صحيح‌ خويش‌، توانست‌ در ظرف‌ مدت‌ يك‌ روز شيرازه‌ي‌ سپاه‌ داريوش‌ را از هم‌ بگسلد. داريوش‌ بار ديگر درصدد گريختن‌ از ميدان‌ جنگ‌ برآمد، ولي‌ فرماندهان‌ وي‌ اين‌ فرار دوم‌ را ناخوش‌ دانستند و وي‌ را، ناگهاني‌، در سراپرده‌اش‌ كشتند. اسكندر، از كشندگان‌ شاه‌ پارس‌ هر كه‌ را به‌ دست‌ آورد، كشت‌ و نعش‌ داريوش‌ را با احترام‌ به‌ پرسپوليس‌ فرستاد، تا مانند شاهان‌ هخامنش‌ به‌ خاك‌ سپرده‌ شود؛ و اين‌ خود بيشتر سبب‌ شد كه‌ پارسيها نيكخويي‌ و جوانمردي‌ او را بپسندند و زير پرچمش‌ گرد آيند. اسكندر كارهاي‌ پارس‌ را به‌ سامان‌ رسانيد و آن‌ را يكي‌ از استانهاي‌ دولت‌ مقدونيه‌ ساخت‌، و پادگان‌ نيرومندي‌ براي‌ نگاهداري‌ آن‌ بر جاي‌ گذاشت‌؛ آن‌گاه‌ به‌ جانب‌ هند رهسپار شد.

چرا ساسانیان سقوط کرد؟


• پایتخت ایران شهر کجا بود؟
1- سورستان پایتخت ایران شهر بود و ایران شهر هم در ایران امروز با حد و مرزها و ویژگیهای کنون آن خلاصه نمیشد، بلکه ایرانی بود به مراتب گستردهتر از این، با سرزمین های دیگری در پیرامون آن که به گفته ابن بلخی «پارس دارالملک اصلی آن بودی و بلخ و مدائن هم بر آن قاعده دارالملک اصلی بودی و خزائن و ذخائر آنجا داشتندی و مایه لشکر ایران از آنجا برخاستی» (1) و ایران امروز تنها یکی از این سه دارالملک یعنی پارس را در خود دارد، آن هم نه چون دارالملک، بلخ در حال حاضر قصبه-ای است کم نام و نشان در کشوری به نام افغانستان و مداین ویرانه ای است در کشور دیگری به نام عراق.
سرزمین سورستان قدیم و عراق کنونی با طبیعت معتدل و زمین حاصلخیز و آب فراوان و آبراههای بزرگ خود از زمانهای بسیار قدیم که گذشته های بسیار دور آن در تاریکیهای تاریخ پوشیده مانده است، محل زندگی انسانها بوده و به همین سبب هم یکی از ککانونهای تمدّن بشر شناخته شده است. تاریخ حکومتهای این سرزمین را به جز دوره هائی که بیشتر با زمین شناسی ارتباط می یابد از 2400 سال پیش ازمیلاد مسیح که عهد سومریان و اکادیان شروع شده می دانند. این تاریخ به دوره هائی چند تقسیم می شود که معروفترین آن در دوران قدیم دوره بابلی بوده که با فتح بابل پایتخت آن به دست کورش هخامنشی و انقراض آن دولت پایان یافته و دوره ایرانی آن شروع شده و از همان تاریخ یعنی از سال 539 پیش از میلاد مسیح که در قلمرو حکومت ایران درآمده و یکی از مناطق دوازده گانه ایرانشهر گردیده تا سال 639 میلادی که همچون مناطق دیگر ایران در حوزه اسلام و حکومت خلفا در آمده، نزدیک به دوازده قرن جزئی از ایرانشهر به شمار می رفته و پس از این تاریخ هم در دوران اسلامی همچنان جزئی از جامعه و سرزمین های ایرانی شمرده می شده و تا قرنهای اخیر سرنوشت آن در مراحل مختلفی که بر آن گذشته از سرنوشت ایران در مراحل مختلفش جدا نبوده است.
کشور کنونی عراق با مرزهای کنونی آن کشوری است نوبنیاد که تاریخ تشکیل آن از پایان جنگ جهانی اول یعنی از نیمه اول همین قرن بیستم تجاوز نمی کند. (2) ولی نام عراق برای این سرزمین قدیم است. با این تفاوت که در قدیم چنانکه در همین کتاب خواهد آمد، این نام به سرزمینی گفته می شده که تنها شامل قسمت جنوبی عراق کنونی می گردیده و حدفاصل آن را با قسمت شمالی آن که در کتب عربی به نام جزیره خوانده می شده خطی دانسته اند که دو رود دجله و فرات را در نقطه ای که آن دو بیش از هرجای دیگر به هم نزدیک می شوند از هم جدا می سازد،(3) یعنی خط مستقیمی که شهر انبار را در ساحل باختری فرات به شهر تکریت در ساحل خاوری دجله می پیوندد.
ولی از همه دوره های مختلفی که بر این سرزمین گذشته تنها آن دوره در این کتاب مورد بحث و بررسی است که در محدوده دوران انتقال جای می گیرد یعنی دوره اخیر ساسانی و قرنهای نخستین اسلامی.
• سخنی از ایران شهر و دل ایران شهر 2- آن چنان کشور پهناوری را ایرانشهر می خواندند و چون سرزمین سورستان پایتخت چنان کشوری بود آن را هم دل ایرانشهر می گفتند و به همین سبب این نام به جای عنوان این کتاب برگزیده شد زیرا در این کتاب همه جا سخن از همین سرزمین یعنی مرکز ایرانشهر و جائی است که پیوندگاه همه سرزمین ها و همه مردمانی بوده است که دوران شکوفائی خود را با هم گذرانده اند و هرچند حوادث ایام آنها به تدریج از هم جدا ساخته ولی تاریخ آنها در این دوران که موضوع این کتاب است به هم پیوسته است.
درباره این نام ها در گفتارهای بعد توضیحات بیشتری خواهد آمد، در این جا تنها به این نکته اشاره می شود که اگر بنا می بود که تمام سرزمین هائی که ایرانشهر آن روز را می ساخته اند و این کتاب از تاریخ و فرهنگ آنها سخن می گوید به نام های امروزشان خوانده شوند می بایستی نام بسیاری از دولتها و سرزمین هائی که امروز در همسایگی ایران هستند و هم چنین برخی از جمهوری های تازه استقلال یافته آسیای میانه را ذکر کرد. ولی چون زبان این کتاب زبان تاریخ است از این رو از همه این کشورها به همان نام فراگیری یاد خواهد شد که در آن روزگار بدان نام خوانده می شدهد. یعنی ایرانشهر با تقسیمات کشوری آن روز و نامهای آنها چنانکه عراق هم به همان نامی خوانده می شود که بیان کننده موقع سیاسی آن در تقسیمات کشوری همان سرزمین فراگیر یعنی ایرانشهر بوده است.
و به همین مناسبت این مطلب هم باید گفته شود که آن دوران تاریخی که از این سرزمین در این کتاب موضوع سخن است تنها همان دوران انتقال یعنی دو سه قرنی است که از اواخر عهد ساسانی تا اوائل عصر اسلامی را در برمی گیرد، هر چند ممکن است در مواردی برای توضیح بیشتر مطلبی دامنه سخن به کمی پیش یا پس از این دوران هم کشیده شود. و آنچه را هم که در این مورد نمی توان بی توجه از آن گذشت آن ذوق و هنری است که آن مردم در نام گذاری های خود برای مرکز حکومت خویش و مناطق مختلف آن به کار برده اند. نامیدن این مرکز به نام زیبا و پرمعنی دل ایرانشهر یعنی جائی که برای همه اجزاء آن کشور بزرگ چه دور و چه نزدیک به یکسان بتپد و پیوند استوار و هم بستگی یکسان همه آنها را به این مرکز برساند گذشته از ذوق و هنر از عقل و درایتی هم در آیین کشور داری حکایت دارد که درخور تأمل است. و نامیدن استانها و مناطق مختلف این سرزمین هم به نامهائی که شادی و نشاط از آنها می تراود خبر از مردمی می دهد که جهان و زندگی را با دیدی دیگر می نگریسته اند.
با این مقدمات دور از حقیقت نخواهد بود اگر گفته شود که این دوران با ویژگیهائی که از لحاظ همبستگی و آبادی و رفاه و سرافرازی داشته بارای همه مردمان ساکن این مرز و بوم یعنی کشور پهناور ایرانشهر از دوره های خوب تاریخ مشترک آنان بوده، همچنان که برای سرزمین عراق هم که امروز چهره ای دیگر و حال و هوائی دیگر دارد همان دورانی که با عنوان دل ایرانشهر مرکز چنین کشور پهناوری بوده یکی از دوره های آبادی و رونق و شکوفائی آن به شمار می رفته.
• نگاهی به عوامل وحدت ایرانشهریان. 3- می توان انگاشت که از میان عوامل مختلفی که همه آن مردم و سرزمینشان را به هم پیوسته و از مجموع آنها کشور واحدی ساخته اند مهمترین آنها عامل سیاسی و نظامی بوده، بدین معنی که همه اجزاء مختلف آن کشور پهناور بدان سبب به یکدیگر وابسته و پیوسته بوده اند که همه در زیر لوای یک حکومت به سر می برده اند، و این وحدت سیاسی مانع از همگسیختگی آنها بوده است. این را از آن رو می توان اندیشید که همین عامل سیاسی بارزترین عاملی است که همواره به چشم می خورد، و معمولا در تاریخها هم بیشتر بدان توجه می شود، ولی واقعیات تاریخی درباره جامعه ایرانی چنین گمانی را بی چون و چرا تائید نمی کند، چون برخی از رویدادهای تاریخی خلاف این را می رسانند.
اگر وحدت سیاسی و نظامی مهمترین عامل پیوستگی این مردم و سرزمینشان می-بود می بایستی پس از زوال آن وحدت با زوال دولت ساسانی و نابود شدن قدرت نظامی آن، این جوامع به هم پیوسته هم از خدا خواسته از یکدیگر می گسستند و هر یک راه خود در پیش می گرفتند و چنانکه معمول آن دوران بود در آن جامعه جدید حل می شدند و به خورد آن می رفتند چنانکه دیگران رفتند ولی چنان نشد. پیوند ایرانشهریان آن چنان ژرف و استوار بود که با آن که این سرزمین پهناور و مردم آن به تدریج و جدا از هم به اسلام درآمدند در جامعه اسلامی هم همچون کشوری به هم پیوسته و مردمی یک زبان و یک فرهنگ نمودار شدند و با همه عوامل نامساعدی که بر آنها روی آورده بود باز به خورد هیچ جامعه دیگری نرفتند و این وحدت ملی و فرهنگی آنها آن چنان آشکار و نظرگیر بوده که همه مورخانه که از سرزمین های اسلامی و مردم آن چیزی نوشته اند درباره ایرانیان این وحدت را در خور ذکر دانسته و به اجمال یا تفصیل از آن سخن گفته اند.
مسعودی در جائی که فت ملت بزرگ جهان را وصف می کند و نخستین آنها را ایرانیان یا به تعبیر خود او «افرس» یاد می کند و زیستگاه ایشان را از بلاد جبال و آذربایجان و ارمنستان و آران و بیلقان و دربند قفقاز گرفته تا حدود خراسان و سیستان و دیگر مناطق شرق و جنوب و غرب برشمرده از وحدت کشور و زبان همه این سرزمین ها سخن می گوید.(4)و مقدسی بشاری هم جلد دوم از کتاب دوجلدی خود به نام احسن التقاسیم را به تمامی به «اقالیم العجم» اختصاص داده و چون صفت جامع و فراگیر همه را زبان فارسی دانسته می توان آنچه را او به نام اقالیم العجم خوانده جهان ایرانی یا جهان فارسی زبان نامید، و به همین دلیل بوده که در ترجمع فارسی این کتاب عنوان این جلد دوم را «سرزمین ایران» نهاده اند که عنوانی درست و به جا است. (5)
کتاب مقدسی از چند نظر برای بحث و تحقیق درباره تاریخ و جغرافیای تاریخی ایران و سیر آن در کتب عربی و اسلامی دارای اهمیت و اعتبار فراوان است که در جای خود بدانها اشاره خواهد شد، و آنچه در این مورد درخور ذکر می نماید یکی این است که مقدسی همه آن جاهائی را که او اقالیم العجم خوانده، هرچند او در عدد آن اقالیم تصرف کرده و آنها را با به هم پیوستن برخی از آنها از دوازده به هشت رسانده است ولی با این حال باز هم به تفصیل آنها را بیان کرده و نام قدیمی اقلیم های به هم پیوسته را هم آورده و بدین صورت، اگر از این تصرفهای دیگر او که در جای خود خواهد آمد صرف نظر شود، کتاب او نمودار روشنی است از همان سرزمین پهناوری که ایرانشهر خوانده می شده به ویژه با برشمردن شهرها و مکانهایی که در مناطق مختلف همین سرزمین از کتاب که آن را «جغرافیای قباد» نامیده اند(6) نقل کرده و همچنین با برشمردن محلهائی از کتابی که درباره گردشگاهها در خزانه عضدالدوله یافته و در کتاب خود آورده است. (7)
و دیگر این است که مقدسی خود سالیان دراز در این مناطق سفر کرده و چون فارسی می دانسته و در همه آنها با همین زبان سخن می گفته از این رو اظهار نظرهائی که او درباره این زبان یعنی زبان جامعه همه اقالیم العجم و تفاوتهای جزئی آن در مناطق مختلف کرده، آن چنان صریح و روشن و غیرقابل تأویل و تغییر است که در مطالعات زبان شناسی ایران هم سندی مهم و مغتنم تواند بود. وی در این باره می گوید: «سخن این اقلیم های هشت گانه بع عجمی است لیکن برخی از آنها دری و برخی دیگر شکسته و ناروشن است ولی همه آنها فارسی خوانده می شوند. (8) مقدسی زبان جاهائی را که سالم و روان و رسا بوده دری نامیده و زبان جاهائی را که شکسته و ناروشن بوده (شاید لهجه های محلی را) منغلق خوانده یعنی پیچیده و گنگ. و در جاهائی هم که مردم آنها در کنار زبان فارسی زبانی دیگر هم داشته اند آن زبان را هم نام برده ولی زبان فارسی آنها را هم ناگفته نگذارده، چنانکه در ارمنستان و آران گوید: «در ارمنستان به ارمنی و در آران به آرانی سخن می گویند و فارسی آنها هم مفهوم و نزدیک به خراسانی است(9) و اقلیم سند و مردم آن را هم با این عبارت مختصر و مفید وصف کرده: «ماءً مَری و عَیشُ هَنی و شَرفُ و مُرُؤه و فارسیهُ مَفهُومَه»(10) یعنی «آب گوارا و زندگی دلپذیر و ظرافت و مردانگی و فارسی درخور فهم (= فهمیدنی) نشانی این وحدت و هم بستگی را پس از دوران خلافت هم در دورانهائی که مناطق مختلف این مرز و بوم در اختیار حکومت های جداگانه ای بوده که غالباً با هم به دشمنی می پرداخته و به جنگ و ستیز برمی خاسته اند و چنین می نموده که مردمان آن مناطق هم از هم گسسته و بیگانه شده اند، به روشنی می توان در تاریخ زبان و ادبیات فارسی یافت. زیرا در تاریخ همین زبان و ادبیات است که می توان به وضوح دید که چگونه همان مردمی که به ظاهر در لوای فرمان روایان مختلف و از هم بیگانه و با هم دشمن و گاه در حال جنگ می زیسته اند خود آن مردم بی پروا به آن درگیری ها و جنگ و جدال های قدرت طلبان همچون مردمی یگانه و هم زبان و هم فرهنگ پیوندهای دیرینه خود را همچنان استوار داشته و بزرگان شعر و ادب و دانشمندان و هرآنچه نمودار فرهنگ و تمدن ایران بوده از هر گوشه ار این سرزمین پهناور برمی خاسته اند و به هرجا که منتسب می بوده اند همه آنها را از بزرگان علم و ادب و فرهنگ خود می شناخته اند. و این خود بهترین نشانه وحدت یک قوم و ملت است.
• نشانه هائی از این وحدت ایران شهر دورانهای پیش از اسلام 4- درباره وحدت فرهنگی و هم بستگی جوامع ایرانی پیش از اسلام هم این مطلب گفتنی است که این وحدت و هم بستگی نه تنها در دوران ساسانی که ایرانیان دولتی بزرگ و فراگیر تشکیل داده بودند صورت گرفته بود، بلکه پیش از ساسانیان نیز همچنان درواقع موجود بود هرچند در ظاهر نمودی نداشت، زیرا اگر نه چنین بود تنها با کارهای رزمی اردشیر که فرمان روایان محلی را از میان برداشت یا به اطالعت خود درآورد و با هم پیوستن سرزمین های نامتجانس و اقوام ناهمگون و ناسازگار وحدت کشور و به پا خاستن دولتی نیرومند و توانا یعنی ایران ساسانی عملی نمی شد. در صورتی که پس از رفع همین مانع سیاسی معلوم شد که وحدت ملی ایرانیان حقیقتی بوده است موجود، و تنها در گرو رفع موانعی بوده است که از ظهور آن جلوگیری می کرده است، این نوشته کریستن سن وصفی است گویا از چنین وضعی در دو دوره اشکانی و ساسانی: «تاریخ نویسان رومی چنانکه باید به اهمیت تغییری که در ایران به واسطه تاسیس سلسله جدید روی داد پی نبردند. دیون (Dion) و هرودین (Herodien) داستان پیروزی اردشیر را بر اردوان به کوتاهی یاد کرده اند، رومیان می دیدند که دولت تازه نیرومندتر از دولت گذشته و در نتیجه برای مرزهای شرقی امپراطوری روم خطرناک تر از آن است، لیکن این را در نمی-یافتند که این دولت از پایه و بنیان با آنچه درگذشته بوده جدا است، یا به عبارت دیگر روی کار آمدن دولت ساسانی آخرین مرحله یک تحول طولانی است که در زیر قشری از تمدن یونانی در دوره اشکانی جریان داشته است. در این دوره قسمتی از عناصر یونانی از پیکر ایران زدوده شد، و قسمت دیگر در آن تحلیل رفت و دگرگون گردید، و در هنگامی که اردشیر زمام حکومت را به دست گرفت جامعه ایرانی هم رفته رفته به صورت یک واحد ملی نمودار می گردید، و صفات برجسته این وحدت بیش از پیش در تمام شؤون فرهنگی و اجتماعی وی آشکار می شد، و بدین ترتیب این تغییر سلسله تنها یک واقعه سیاسی نبود بلکه پیدایش روح تازه ای را در امپراتوری ایران نشان می داد.» (11)
• پرسشی مهم در انتظار پاسخ : چرا ساسانیان سقوط کرد ؟ 1- پرسشی است مهم و درخور تأمل که پاسخ صحیح آن گذشته از این که معلومات تاز ه ای بر دانسته های کنونی ما می افزاید در پرتو آن می توان، هم بسیاری از ابهامهای موجود در تاریخ آن دوران را از میان برداشت، و هم برخی از مسایلی را که همچون مسلمات تاریخی این دوران روایت می شود در معرض شک وتردید قرار داد، و از نو به نقد و بررسی آنها پرداخت.
آن پرسش این است که چرا دولت ساسانی با آنکه مقارن حمله اعراب به ایران بسی نیرومندتر از دولت روم شرقی بود، آنچنانکه تا کمی پیش از آن تاریخ سپاهیان ایران بخش بزرگی از متصرّفات آسیائی دولت روم را در تصرّف داشتند؛ قسطنطنیه پیاتخت آن دولت را در محاصره گرفته و علاوه بر متصرّفات آسیائی آن دولت تا مصر هم در افریقا پیش رفته بودند، ولی با این حال دولت روم توانس در برابر حمله عربها پایدار ماند و پایتخت و سرزمین اصلی خود را از دسترس آنان دور نگه دارد، و تا قرنها پس از این دوران هم همچنان دولتی نیرومند و رقیب سرسختی برای خلافت اسلامی باقی بماند و شاهد انقراض خلاف امویان در شام در قرن دوم هجری، و پایان کار خلافت عباسی در بغداد قرن هفتم هجری گردد، اما دولت ساسانی در برابر حمله اعراب پایداری نتوانست و با دو سه جنگ در رقعه نسبتاً کوچکی از غرب ایران که نسبت به قلمرو بسیار گسترده ی ایران آن روز به چیزی شمرده نمی شد از پای درآمد.
آنچه بر اهمیت این پرسش و پاسخ آن می افزاید این است که اعراب، در این دوره ای که آن را «دوره فتوحات» نامیده اند و معمولاً ایران و روم را به عنوان دو کشور مغلوب با هم ذکر می کنند، از متصرفات روم تقریباً به همان مناطقی دست یافتند که تا کمی پیش از این تاریخ در تصرف سرداران ایرانی بود و سپاهیان روم از آنجاها رانده شده بود، و از زمانی هم که سپاهیان ایرانی پس از قتل خسروپرویز و آشفتگی وضع داخلی ایرانی این مناطق را ترک کرده بودند هنوز آن اندازه نگذشته بود که دولت روم بتواند در آنجاها به خوبی مستقر گردد. و به همین سبب بود که قبایل عرب که در زمان عمر برای شرکت در غزوات به او مراجعه می کردند، همه می خواستند که آنها را به شام بفرستد و عمر که از آشفتگی وضع داخلی ایران آگاه شده بود می خواست که آنها را به عراق و به جنگ با ایرانیان گسیل دارد و آنها را نمی پذیرفتند. این گفته عمر با قبایل بنی کنانه و ازد که برای اعزام به شام به او مراجعه کرده بودند برای توضیح آن وضع بسی گویا است. به نقل طبری، عمر به آن قبایل که می خواتند به شارم بروند گفت: «در آنجا به اندازه کفایت از شماها رفته است. کشوری را که خداوند شوکت و مشار آنها را کاسته فرو گذارید. به عراق بروید و به جهاد مردمی بشتابید که از انواع رفاه زندگی برخوردارند. شاید خداوند سهم شما را هم از آن زندگی میراث شما گرداند. و شما هم همانند آنها که زندگی کرده-اند زندگی کنید. (12)طبری در مورد اصرار عمر در روزهای نخستین خلافت خود به اعزام قبایل عربی به عراق و امتناع آنها از پذیرفتن آن گوید: «هیبت ایرانیان چنان بیمی در دل اعراب افکنده بود که کسی در خود یارای چنان کاری نمی دید».(13)
از آنچه گذشت می توان از همان نظر اول دریافت که پاسخ این پرسش را نباید در عوامل خارجی، بلکه باید در درون دولت ساسانی جست و جو کرد. چه علل یا عواملی باعث شده بود که دولت ساسانی در آستانه حمله اعراب از هم فروپاشید و نیروی پایداری را از دست بدهد. زیر با مطالعه در تاریخ گذشته آن دولت و جنگها و پیروزیها و شکستهای آن و پایداریهای آن در برابر خطرهای عظیمی که بر آن گذشته بود، اکنون می توان به خوبی دریافت که دو سه جنگی که در این دوران از حدود عراق و غرب ایران تجاوز نکرد، چیزی نبود که دولت ساسانی را با امکانات فراوان و سرزمینهای گسترده ای که در اختیار داشت از پای درآورد. مگر آنکه آن دولت از درون درهم فرریخته و نیروی پایداری را از دست داده باشد.
استاد فقید کریستن سن تحقیقات عالمانه خود را درباره «ایران در زمان ساسانیان» با این سخنان پایان داده است: «متأسفانه اطلاعات ما راجع به حوادث و تغییرات اقتصادی و اجتماعی در قرون اخیر دولت ساسانی بسیار قلیل است. از این رو کوششی که برای بیان کیفیت سقوط ناگهانی آن دولت کرده ایم بسیار ناقص است. یقین داریم که بعضی از اسباب مهمه و عناصر عمده این تحولات از چشم ما نهان مانده است.» (14)
شاید نتوان به همه اسباب مهمه و عناصر عمده تغییر اقتصادی و تحولاتی که به گفته استاد فقید به سقوط ناگهانی دولت ساسانی انجامیده دست یافت، ولی شاید بتوان با مطالعه و دقت در برخی از اسناد ساسانی که زاییده رویدادهای همین قرنهای اخیر دولت ساسانی بوده و آثاری از آنها در مؤلّفات قرنهای نخستین اسلامی به جای مانده و امروز ترجمه های عربی و تحریر فارسی برخی از آنها هم در دست است، با بخشی از تحولات اجتماعی و فرهنگی آن دوران که در شکل دادن به حوادث تاریخی آن دوران اثر کلی داشته اند آشنا شد، و اطلاعات بیشتری درباره برخی از آن اسباب و عناصر عمده ای که به گفته اسناد فقید از چشم ما نهان مانده است به دست آورد، و از آنها بتوان دریافت که سقوط دولت ساسانی، چندان هم ناگهانی نبوده است.
• نگاهی به چند سند تاریخی 2- آنچه از این اسناد در این جا مورد گفت و گو خواهد بود دو کتاب و دو نامه است که مستقیماً به حوادث این دوران ارتباط می یابد و چنانکه ذکر شد زاییده همین حوادث اند. از آن دو کتاب یکی در شرح حال و کارهای بهرام چوبین سردار نامی دوران هر مزد پسر انوشیروان و خسرو پرویز پسر هرمز بوده، و دیگری در سرگذشت شهر براز سردار دیگر ایران در اواخر دوران خسروپرویز و شرح وقایعی بوده که وی در زمان خسرو پرویز و پس از او در آنها دست داشته است. دو نامه هم نوشته هائی بوده که میان قباد معروف به شیرویه و پدرش خسرو پرویز، در هنگامی که پدر در زندان و پسر به جای او بر تخت سلطنت نشسته بوده، مبادله شده است.
اهمیت این کتابها و نامه ها در این است که آنها نمودار و بازمانده ای از سه واقعه بزرگ عصر اخیر ساسانی هستند که سیر تدریجی و درونی دولت ساسانی را از توان مندی به ناتوانی و از استقرار و ثبات به آشفتگی و نابسامانی نشان می دهند. و آن سه یکی فرجام عبرت انگیز هرمزد پسر انوشیروان است که در اثر نابخردیهای خود او با شورشی از پای درآمد و نخست زندانی و سپس کشته گردید. و دیگر آغاز پرحادثه سلطنت خسروپرویز پسر او و انجام نامیمون آن است که آن هم با شورشی پرخاشگرانه تر از دوران پدرش از سلطنت خلع و زندانی و سپس محاکمه و کشته شد. و سوم محاکمه همین خسروپرویز است که خود واقعه ای بزرگ و بی سابقه در تاریخ ایران و نمودار تحوّلی، اگر نه در نظام شاهنشاهی ایران، لااقل در تفکّر سیاسی و اصول کشور داری ایرانیان با گروهی از ارباب اندیشه ایشان بوده است. و دو نامه ای هم که از آن واقعه برجای مانده، گذشته از پرتوی که بر اصلی واقعه می افکند برای مطالعه و بررسی تحوّلی که در این دوران در تفکّر سیاسی و اصول کشورداری فرزانگان و ارباب اندیشه ایران روی داده بوده بسی مغتنم است.
در این گفتار سخن درباره دو کتاب بهرام چوبینه و شهربراز و بحرانهائی است که آنها نماینده آنها بوده اند. و درباره محاکمه خسروپرویز و دو نامه بازمانده از آن در گفتار آینده سخن خواهد رفت.
بهرام چوبین و شهربراز دو سرداری بودند که از دوران بحرانی که پس از انوشیروان و در سلطنت پسرش هرمزد در دولت ایران روی داد قد برافراشتند و هر دو از خلال حوادثی که زاییده همان بحران بود تا تخت شاهی هم پیش رفتند و هر یک چندصباحی پیش از سلطنت خسروپرویز و پس از او در تیسفون پایتخت ایران به تخت سلطنت نشستند و آهنگ آن را داشتند که سلطنت را از خاندان ساسانی به خاندان خود منتقل سازند، ولی هیچ یک از آن دو توفیق نیافتند تا بر دشواریهائی که در این راه داشتند چیره شوند و هر دو سر بر سر این سودا نهادند.
• بحران قدرت پس از انوشروان 3- آنچه در اینجا بحران خوانده شد، اگر بنا باشد برای آن نامی جامع تر برگزید باید آن را بحران قدرت نامید، بحرانی که نه از جابه جا شدن قدرت بلکه از نابجاافتادن آن به وجود آمده بود. قدرت، برخلاف نام آن که از آن درشتی و صلابت می تراود، کاربرد آن برای این که از یک عامل پیشرفت و آبادانی به یک وسیله ویرانی و تباهی تبدیل نگردد آن چنان ظریف و شکننده است که تشخیص آن هوش و درایتی تمام خواهد و عمل بدان تشخیص هم به نیک نفسی و خیراندیشی فراوان نیاز دارد و چینن است که اگر قدرت در دست مردمی خردمند و آگاه و توانا قرار بگیرد نیروی محرکی برای همه پدیده های نیک گردد و چون میدمی نابخرد و بداندیش و کینه توز بدان دست یابند جز ستم و زورگوئی و آشفتگی و پریشانی از آن برنخواهد خاست. پس از انوشروان در ایران بحرانی روی داد.
ایران پس از انوشروان که خود دارای شخصیتی توانا بود و دوران چهل و هشت ساله سلطنتش را یکی از بهترین دوره های تاریخ این کشور شمرده اند به فرمان روایانی نیاز داشت که چون او بتوانند با شخصیت نیرومند خود سران و سرداران و بزرگان کشور را هم چنان در اداره امور مملکت به کار گیرند. هم آرامش را در درون کشور که در زمان انوشروان بر قلمرو آن بسی افزوده شده بود حفظ کننده و هم همسایه های ناخشنود و کینه خواه را که قدرت و هیبت انوشروان آنها را در آن سوی مرزها نگاه داشته بود همچنان دور از مرزها نگه دارند. ولی پسر و جانشین او هرمز را چنان پایه و مایه ای نبود. او نه در عقل و تدبیر همپایه پدر بود و نه دارای شخصیتی نیرومند و همسنگ قدرتی بود که از او به ارث برده بود.
درباره شخصیت هرمز نوشته مورخان تا حدی آشفته و پریشان است. ایشان، هم ادب و تدبیر و دادگری او را ستوده اند، وهم او را مردی بداندیش خوانده اند. (15) این اختلاف در داوری مورخان از اختلاف در رفتار و کردار خود هرمز سرچشمه گرفته، که در آغاز دادگر و رعیت نواز و طرفدار مستمندان و ستم دیدگان می نموده، ولی چون بر تخت شاهی جای گرفته، خوی بگردانیده و ستمگری پیشه کرده است. (16) ستمگری او را بیشتر در کشتن بزرگان دولت و نجبا و اشراف دانسته اند. در تاریخ طبری شمار کشته-شدگان او از علما و خاندانهای کهن و اشراف سیزده هزار و ششصد تن آمده که اگر هم گزافه به نظر رسد باز نموداری از نظر و رفتار او نسبت به این طبقات است. (17)
• هرمزد و بزرگان دولت 4- کار او به نظر برخی از تاریخ نویسان نشانه ای از دادگری او و برای جلوگیری از ستم بزرگان بر زیر دستان بوده(18) و به نظر برخی دیگر برای ترسی بوده است که او از قدرت آنان داشته. (19) به هر حال بهانه او هرچه بوده علت واقعی و درونی این عمل را باید در ضعف نفس و بی تدبیری او جست و جو کرد که خود با همه توان مندی ظاهری از درون شخصیتی ناتوان داشته، آن چنانکه دولت مردان دستگاه پدرش را، به ویژه آنانی که شخصیتی نیرومند و در نزد مردم قدر و اعتباری داشته اند، برنمی تافته و آسان ترین راه مقابله با آنها را نابودی آنان می پنداشته است.
فردوسی کشتن او سه تن از دبیران با قدر و اعتبار دربار پدرش را به نامهای ایزدگشسب و برزمهر و ماه آذر که در درابار انوشروان همانند دستور و وزیر او بوده اند، با نیرنگ و حیله، و همچنین زهر خوراندن او زردهشت موبدان موبد دوران انوشروان را در داستانی کموبیش مفصل نقل کرده است. چون این داستان را با آنچه ابن بلخی درباره سه وزیری که در دربار انوشروان آن قدر و اعتبار و از لحاظ کارهای مملکت آن اهمیت مقام را داشته اند که خود مستقیما، و بی واسطه بزرگفر مدار، به شاه مراجعه کنند و گزارش کار خود را بدهند و دستور بگیرند(20) بسنجیم، احتمالاً به این نتیجه می رسیم که این سه دبیری که فردوسی سرگذشتشان را در دوران هرمز نقل کرده همان سه وزیر مورد اعتماد انوشروان و صاحب جاه و مقام دوران او بوده اند. استاد فقید کریستن سن که این روایت فارسنامه را مورد بررسی قرار داده با اصلاح تحریفهائی که در متن آن روایت روی داده، مقام آن سه وزیر را با ایران دبیربد و ایران آمارکار و نگریدار منطبق شمرده است. (21) در فارسنامه موبدان موبد و وظیفه او در دوران انوشروان چنین وصف شده است: «و موبد موبدان را بر قضا و مظالم گماشت، و مردی بود که در عصر او اصیل تر و عالم تر و متدیّن-تر از وی نبود، و گذشته از وزیر هیچ کس مانند او حرمت نداشت (فارسنامه ابن بلخی، شیراز/ 1343 ص 106).
این کار هرمزد ضربه ای سنگین بود که بر اساس دولت ساسانی وارد آمد. زیرا این طبقاتی که در تاریخها به نامهائی همچون بزرگان و نجبا و اشراف و خاندانهای کهن و مانند اینها یاد شده اند، از پایه های اصلی دولت ساسانی و کانون سنتهای اجتماعی ایران و درون مایه آن چیزی بوده اند که نظام شاهنشاهی ایران خوانده شده است.
توضیح این اجمال آنکه واژه های شهنشاه و شاهنشاهی با این که در دوران اسلامی هم گاهی برای بزرگداشت برخی از شاهان ایرانی تبار به کار می رفته چنانکه متنبی شاعر عرب عضدالدوله دیلمی را در قصیده ای ستایش آمیز شهنشاه خوانده، و در دوره هائی از تاریخ ایران هم کاربردی فراوان داشته، ولی جز در دوران ساسانی مفهوم و مصداق صحیحی نداشته است. این واژه در دوران ساسانی نه چون عناوین و القاب تشریفاتی و بی محتوا بلکه برای بیان نظام خاصی از حکومت به کار رفته که ویژه دولت ساسانی بوده است، و آن هم بدین سبب بوده که اردشیر بابکان بنیادگذار آن دولت برای این که همه فرمان-روایانی را که در دوره پاتیها یا اشکانیان هر یک بر تکه اي از این سرزمین فرمان می رانده و همه یا بیشتر آنها هم خود را شاه می خوانده اند به زیر یک فرمان درآورد و وحدت ملی و سیاسی ایران را تامین کند، پس از جنگهائی برای در هم شکستن قدرت آن دسته که به او نپیوستند، آنهائی را که به او پیوستند یا خود او به جای برخی از آنان گمارد. از آنجا که همه آنها معمولا از خاندانهای کهن و بزرگان همان مناطق بودند و در آنجاها حرمت و قدر و اعتباری داشتند آنها را همچنان شاه خواند و اختیارات آنها را در محدوده شاهی خویش از آنها سلب نکرد. (22) و بدین ترتیب خود او و پس از وی دیگر شاهان ساسانی که آن شاهان را در فرمان داشتند شاهان یا شهنشاه خوانده شدند. و وقتی در اینجا از نظام شاهنشاهی سخن می رود مراد چنان نظامی است که تنها در همان دوران وجود داشته است.
• آیینی کهن در تاریخ و فرهنگ ایران 5- این کار اردشیر را از نظر تاریخ و فرهنگ ایران کاری خردمندانه شمرده اند، زیر که این روش باعث شد تا بنیادی که او پی افکنده بود بیش از چهارصد سال همچنان زنده و استوار ماند و همه سرزمینهای ایرانی را دربرگیرد و گذشته از وحدت فرهنگی آنها که پیش از ساسانیان هم تحقق یافته بود وحدت سیاسی آنها هم که در دوران اشکانی خلل یافته بود عملی گردد و در نتیجه ایران باردیگر وزنه ای گردد که طی چندین قرن موجب تعادل در تمام این منطقه باشد. و این استواری پایه های دولت ساسانی را سبب این بود که با روشی که اردشیر در پیش گرفت بیشتر خاندانهای کهن ایرانی که در مناطق مختلف این سرزمین شأن و احترامی داشتند خود را در برپائی آن نظام شریک می شمردند و آن را از خود بیگانه
نمی دانستند، و رفتار شاهان ساسانی هم با برگزیدگان ایشان به گونه ای بود که جز این را هم نمی پنداشتند.
از میان خاندانهای کهن ایرانی هفت خاندان شأن و اعتباری بیش از دیگران داشتند، و خاندان ساسانی یکی از آنها بود، و به همین سبب آنها را خاندانهای ممتاز گفته-ان و در عربی ابیوتات السبعه نوشته اند. از این خاندانهای هفت گانه سه تا به شاهان پارتی که پیش از ساسانیان در بخشهائی از ایران فرمان می رانده اند می پیوستند. و اینها واژه پهلو را در دنباله نام خاندان خود می افزودند. و همه در نسب با هم برابر بودند. به گفته بلعمی: «در عجم عفت ملک بودند که به دستور ملک تاج داشتند زیرا که به نسب با ملک راست بودند، و تاج ایشان کوچکتر از تاج ملک بود».(23)
کار هرمزد از آن رو ضربه ای براساس دولت ساسانی بود که بزرگان و خاندانهای کهن که مورد خشم و کینه او قرار گرفتند به سبب قدر و اعتباری که نزد مردم داشتند و قدرت و نیروئی که خود نماینده آن بودند، به همانگونه که خود پشتیبانی نیرومند برای دولت او بودند، دشمنی آنان و هواداران ایشان لطمه ای بزرگ برای دولت او بود. قدر و اعتبار دادن به خاندانهای اصیل و کهن در فرهنگ ایرانیان از قدیم ریشه ای استوار داشته، و به همین سبب در دوران اسلامی هم بیشتر فرمان روائیهائی که در ایران به وجود آمد به وسیله افرادی بود که از درون همین دودمانهای کهن ایرانی برخاسته بودند. آنچه ابن حوقل در قرن چهارم هجری درباره فارس نوشته که: «در فارس سنتی نیکو و در میان مردم آنجا رسمی پسندیده است. و آن گرامی داشتن خاندانهائی آورده که از دوران پیش از اسلام در آنجاها همچنان به کارهای دیوانی اشتغال داشته اند،(24) این سنت منحصر به فارس نبوده و در همه جای ایران ریشه داشته است. به عقیده استاد فقید کریستن سن تسلط ایرانیان بر آسیای غربی مبتنی بر سابقه سیاسی بود که طی قرنهای متمادی طبقه اشراف و روحانیان زدشتی داشتند، و همین سابقه سیاسی و روح بزرگ منشی ایرانیان قدیم بود که بنیان دولت بنی عباس شد و پاک ترین نمونه این اوصاف در خاندان برمکیان جلوه کرد. (25)
• خلأی در دستگاه حکومت 6- هرمز گذشته از این که با کار خود خاندانهائی را که پشتیبان و سازندگان شاهنشاهی ساسانی بودند از خود رنجاند و از دولت خود جدا ساخت، با از میان برداشتن رجال کاردان دوران انوشروان دولت خود و کشور ایران را هم از وجود مردان آگاه و با تدبیری که سالها زیردست پدرش تجربه ها اندوخته بودند و برای دستگاه اداری مملکت سرمایه ای گرانبها به شمار می رفتند محروم ساخت. و آنها را هم که باقی مانده بودند از خود بدگمان و بیمناک نمود. و بدین سان خلأی در دستگاه حکومت پدید آورد که از گزند آن مصون نماند. طبری پس از ذکر کشتاری که او از «علما و خاندانهای قدیمی و اشراف» کرده، گوید: «او گرایشی جز به برکشیدن مردم فرومایه و رساندن آنها به مقامهای بلند نداشتی. بسیاری از بزرگان را به زندان افکند و از مراتب و درجات آنها کاست. به سپاهیان توجه داشت، ولی به اسواران که معمولاً از طبقات بالا بودند بی توجه بود، بدین سبب بسیاری از پیرامونیان او بر او بدگمان و نسبت به او بد دل شدند».(26)
این اسواران که مورد بی مهری و بی توجهی قرار گرفته بودند، رکن اصلی نیروی رزمنده سپاه ایران و چشم و چراغ آن به شمار می رفتند. اینها بودند که از نوجوانی تحت تعلیم نظامی قرار می گرفتند، فنون رزمی و آیین سلحشوری را از اسب سواری و تیراندازی و به کار بردن انواع جنگ افزارها و حیله های جنگی را می آموختند و برای این کار معلمان خاص داشتند که زیر نظر دیوان سپاه و به خرج دولت به این کارها می پرداختند، معلمانی که عنوان آنها در تاریخهای عربی «مودب الاساوره» ترجمه شده است، و همه سنتهای رزمی ایرانیان و آنچه در وصف دلاوریهای ایشان در جنگها و شهرت تیراندازی ایشان و به خصوص با «پنجکان»، یعنی تیرهای پنج پیکانه، روایت شده است، همه از این طبقه اسواران سرچشمه می گرفته است، که گذشته از هنرهای رزمی، ایشان فرماندهی رسته های مختلف سپاه ایران را هم بر عهده داشته اند. با این حال می توان حدس زد که ناخشنودی این طبقه از هرمزد چه اثر نامساعدی بر نیروی رزمی کشور می گذاشته، همچنان که می توان حدس زد که از مجموع آنچه از رفتار هرمزد گذشت، چه آشفتگی و نابسامانی در درون دولت ساسانی، و به تبع آن در امور کشور روی داده بوده است.
از آنجا که نخستین اثر ویران گری که از آشفتگی و نابسامانی در کشوری ظاهر می شود هجوم دشمنان کینه توز خارجی به آن کشور است، در ایران هم چنین وضعی پیش آمد. هنگامی که نشانه های پراکندگی و به دنبال آن ضعف و سستی در ارکان دولت هرمز پدیدار گشت، همسایگان از شرق و غرب و شمال به ایران تاختند، و این کشور را به گفته مورخان همچون نگین انگشتری در میان گرفتند. هرچند در این هنگام که هرمز خود از تدبیر کار عاجز ماند و به تدبیر سازان نیازش افتاد و دربار خود را تهی از آنان یافت، از کرده خود پشیمان شد، ولی پشیمانی سودی نداشت. سرانجام در انجمین که به گفته فردوسی از مردم فراهم آورد. (27) و به گفته برخی تاریخ نگاران از سران سپاه و مشاوران خودش ترتیب داد تا درباره دفع دشمنان چاره ای اندیشند، چنین نهادند که نخست به دفع ترکان که آنها را خطرناک ترین دشمنان ایران می شمردند، و همچنان در داخل خاک ایران در حال پیشروی بودند بپردازند، و برای فرماندهی سپاهی هم که می بایست برای دفع آنها اعزام شود کارآمدترین و دلیرترین سردار ایرانی را که در آن هنگام سپهبد آذربایجان و ارمنسات بود و دور از مرکز می¬زیست یعنی بهرام چوبین را برگزیدند. و او با تعداد سپاهیانی که خود برگزید عازم میدان جنگ شد.
• بهرام چوبین با هرمزد و خسور پرویز 7- بهرام در این جنگ با دلاوریها و عقل و تدبیر خود خاقان ترک را با تیری از پای درآورد، و سپاه ترکان را شکستی سخت داد، و بر پسر خاقان که با سپاهی بزرگ به خونخواهی پدر آمده بود فائق آمد، و او را با غنائم بسیار که مورخان در چند و چون آن سخنها گفته اند نزد هرمزد فرستاد. ولی به سبب رفتار ناشایستی که هرمزد به جای حق-شناسی با بهرام کرد، او و سپاهیانش برآشفتند و سر از فرمان هرمزد برتافتند و او را از سلطنت خلع کردند. بهرام پس از خلع هرمزد به نام پسر و ولیعدش خسروپرویز سکه زد. نوشته اند که قصد او از این کار بدگمان ساختن هرمزد از پسرش و کاشتن تخم نفاق و کینه بین آن دو بود، و چنین هم شد. و چون خسرو از بدگمانی پدر آگاه شد از بیم جان به آذربایجان گریخت، و بزرگان آن سامان هم به او پیوستند. هرمزد از دو برادرزن خود ویندوی و ویستهم که دائیهای خسرو بودند خواست تا جای خسرو را به او باز نمایند. و چون از آنها پاسخی مساعد نشنید دستور داد که آنها را در بند کرده به زندان افکندند.
ویندوی و ویستهم از دودمان بزرگ اسپاهبدان و از بزرگترین سرداران ایران بودند. از این رو به زندان افکند آنها خشم و بیم سرداران دیگر را برانگیخت. این کار با فرار خسرو از پایتخت و نافرمانی بهرام چوبین که بزرگان دولت آن را نتیجه بی تدبیری و حق ناشناسی هرمزد می دانستند، دست به هم داده هوای پایتخت را آشفته و پریشان و آمده شورش ساخت، و با این ترتیب برای چند تن از همین سران و سرداران، که نه در خوشی از هرمزد و نه اعتمادی به او داشتند، دشوار نبود تا مردم را بر ضد شاه بشورانند، و پیشاپیش آنها نخست به زندان حمله کنند و ویندوی و ویستهم را از آنجا رها سازند. آن دو سردار هم پس از آزادی به همراه همان مردم با گروهی از سپاهیان که به آنها پیوسته بودند(28) به کاخ شاهی حمله کردند، هرمزد را از تخت به زیر آورده و او را نابینا ساختند. چون خبر به خسرو رسید با شتاب خود را به تیسفون رساند و از پدر عذرها خواست که آنچه روی داده نه خواسته او بلکه نتیجه بدگمانی خود هرمزد بوده، و آنگاه از آنجا به جنگ بهرام شتافت، که از ترکستان آهنگ تیسفون کرده و به نزدیکیهای آن رسیده بود. خسرو درکناره رود نهروان با بهرام روبرو گردید و پس از گفت و گوهائی که فردوسی آنها را با تفصیل آورده در جنگی که میان آن دو روی داد از آنجا که گروهی از سپاهیان خسرو به بهرام پیوستند (29)خسرو شکست یافت و به تیسفون بازگشت و به توصیه پدرش به قصد یاری خواستن از امپراطور روم عازم آن دیار شد و دائیهای او «ویندویه» و «ویستهم» نیز او را همراهی کردند. ولی آنها پیش از آنکه تیسفون را ترک کنند هرمزد را کشتند. و بدین سان هرمزد کشوری را که چنان به سامان و با قدرتی بیش از توان خود از پدرش خسرو انوشروان به ارث برده بود چنین آشفته و نابه سامان برای پسر به ارث گذاشت.
• بهرام بر تخت شاهی 8- بهرام از دودمان بزرگ مهران یکی از دودمانهای هفت گانه ممتاز ایران بود که دودمان ساسانی هم یکی از آنها بود، بنابراین او هم به خود حق می داد که بر تخت شاهی نشیند، و سلطنت را از دودمان ساسانی به خود و دودمان خویش منتقل سازد. و این کاری بود که پس از ورود به تیسفون به آن دست زد. و چون بر تخت سلطنت نشست انجمنی از وزیران و بزرگان و سپهبدان ایران تشکیل داد تا درباره انتقال پادشاهی از ساسانیان به او و خاندانش رای زنند. وص این انجمن، هرچند نه با تفصیلی درخور چنان رویداد، ولی باز به صورتی که می توان از آن تا حدّی به وضع درونی دولت ساسانی پی برد، در شاهنامه آمده است. چنان که از این تفصیل و از نوشته طبری برمی آید(30) همه بزرگان در این انجمن با او همداستان نبوده اند. و حتی برخی از سپهبدان با او به مخالفت برخاسته اند تا آن حد که در این مجلس همدستان بهرام و مخالفان او به روی هم شمشیر هم کشیده اند. در خبر آمده که چون بهرام چنان دید انجمن را ترک کرد و انجمن هم بی هیچ نتیجه ای پراکنده گشت.
ولی بهرام هم که این راه را تا اینجا پیموده بود کسی نبود که آن را در همینجا رها کند. او دستور داد که دبیر دیوان عهدی از سوی ایرانیان دائر بر پادشاهی او و خاندانش بنویسد و روز دیگر که بر تخت نشست، دبیر آن را به گواهی یکایک بزرگان و حاضران مجلس برساند، و او نیز چنین کرد و آن وثیقه را مه کرده به خزانه سپردند(31) و بدین ترتیب بهرام به پادشاهی رسید و تاجر بر سر نهاد و به نام خود سکه زد و سکه او امروز در مجموعه ی سکه های ساسانی به نام بهرام ششم شناخته می شود. (32)
بار دیگر جنگ بهرام با خسرو هنگامی از سرگرفته شد که خسرو با سپاهی که موریس قیصر روم همراه او کرده بود به ایران بازگشت و ویندویه دائی او هم که از بهرام گریخته و به آذربایجان رفته بود با سپاهیانی که از آنجا فراهم آورده بود به او پیوست. بهرام برای مقابله با خسرو از تیسفون روی به آذربایجان نهاد، و در گنزگ نزدیک آتشکده معروف آذرگسب به او رسید، و با او در جنگ شد. در این جنگها که مدتی به طول انجامید و گاهی این و گاهی آن پیروز می شد، و از آنجا که مخالفان بهرام هم به تدریج به خسروپرویز می پیوستند سرانجام شکست به سپاه بهرام افتاد، و او از آنجا با سپاهیان خود به ری و سپس به خراسان رفت، و سرانجام به خوارزم و از آنجا به ترکستان روی نهاد، تا از خاقان ترک یاری خواهد. خاقان هم او را به خوبی پذیرفت و او را در دربار خود پایگاهی بلند داد.
• قتل بهرام در ترکستان و پی آمدهای آن 9- حسن استقبالی که خاقان از بهرام به عمل آورده و مقام بلندی که در دربار خود به او داده بود خسرو پرویز را سخت نگران ساخت، و چون از سفیری که با هدایای بسیار نزد خاقان فرستاد تا بهرام را، که مردی یاغی و نافرمان خوانده بود، گرفته و نزد او بفرستد نتیجه ای نگرفت، با هدایای بسیاری از زر و گوهر که در نهان برای خاتون همسر خاقان فرستاده بود از خاتون خواسته بود که برای حفظ آرامش کشورش به گونه ای وسیله نابودی بهرام را فراهم سازد. خاتون نیز چنین کرد، و بدین ترتیب خاطر خسرو از دشمنی که سالیان دراز او را نگران ساخته بود آسوده گشت، ولی از پی آمدهای آن به آسانی خلاصی نیافت.
توضیح آنکه خسروپرویز پس از آسودن از اندیشه بهرام به فکر خونخواهی پدر از دو دائی خود ویندویه و ویستهم که در هنگام رفتن به روم، یا به دستور خسرو، یا به موافقت ضمنی او، هرمزد را کشته بودند افتاد. از این روی ویندویه را که در پای تخت و در دستگاه او به خدمتی اشتغال داشت(33) به بهانه ای نابود ساخت، و ویستهم دائی دیگر خود را هم که فرمان روای خراسان بود به تیسفون خواست. ولی او که در بین راه از سرنوشت برادر باخر شد از همانجا سر به نافرمانی برداشت و به دیلمان رفت، و در آنجا با سپاهیان بهرام، که به فرماندهی خواهرش گردویه پس از کشته شدن بهرام از ترکستان به آنجا آمده بودند، همدست شد و همه بزرگان آن سرزمین هم از هر سو به او روی آوردند و به او گفتند:
«تو از پرویز چه کم داری که او شایسته تر از تو به پادشاهی باشد. تو از دودمان بهمن پسر اسفندیاری و آنها همپایه ساسانیان بودند که نه خدمتگزاران ایشان و تو اگر به طلب شاهی برخیزی همه به تو خواهیم پیوست.» و او چون همداستانی بزرگان را درد به نشانی پادشاهی تاج بر سر نهاد، و بر تخت زرین که از دستگاه بهرام چوبین همراه گردویه بود نشست، و برای یکی شدن هر دو سپاه گردویه را هم به همسری برگزید، و خود را شاه خواند، و سپاهی از صد هزار مرد فراهم ساخت، و به دشت قزوین روی آورد و در نزدیکیهای همدان با خسروپرویز که با پنجاه هزار سپاهی در انتظار او بود مصاف داد، ولی چون هیچ یک در این جنگ پیروزی نیافتند، ویستهم به مقر پادشاهی خود خراسانی و دیلمان بازگشت و دو تن از پادشاهان کوشانی را هم به فرمان خویش درآورد و به نام خود سکه زد. مدت پادشاهی او را در خراسان و دیلمان از روی سکه های او ده سال نوشته اند. (34)
استاد فقید کریستن سن در این باره نوشته است: «عاقبت ویستهم پس از جنگها و دسیسه هائی که ما از جزئیات آن آگاهی نداریم مغلوم شد.» ولی در داستان بهرام چوبین جزئیات دسیسه ای که بر اثر آن ویستهم از پای درآمده چنین آمده است: «چون خسرو از غلبه بر ویستهم عاجز ماند حیله ای اندیشید که به وسیله ی گردوی برادر بهرام چوبین- که بر خلاف بهرام نسبت به خسرو همچنان وفادار مانده و در تمام دوران ناکامیهای او همواره یار و مشاور او بوده، و از خاصان و محرمان او به شمار می رفت- گردویه خواهرش را که اکنون همسر ویستهم ولی شائق به بازگشت نزد خویشان و نزدیکانش بوده با وعده همسری خسرو وادارد تا او وسیله نابودی ویستهم را فراهم سازد و نزد او بازدگردد. گردوی به او گفت که خواهرش وعده زبانی را نخواهد پذیرفت و اگر شاه به خط نامه ای به او بنویسد و این وعده را در آن موکد گرداند، باشد که به فرمان شاه عمل کند. خسرو هم بدین مضمون نامه ای به گردویه نوشت و به گفته فردوسی:
پر از عهد و پیمان و سوگندها                            زهر گونه ای لابه و پندها
و در آن علاوه بر وعده همسری، این را هم افزود که جانشینی او از آن فرزندی باشد که از گردویه خواهد داشت. گردوی آن نامه را محرمانه با زن خود که معمولاً گاه گاه به دیدار خواهرش می رفته برای خواهر فرستاد، و گردویه نیز چند تن از محرمان خود را واداشت تا شبی فرصتی به دست آورده و ویستهم را از پای درآورند و آنها نیز چنین کردند. آنگاه گردویه با سپاهیان خود آهنگ تیسفون کرد، و خسرو هم که به وعده خود پابند مانده بود او را به زنی گرفت و گردویه از زنان برجسته او گردید(35) و به روایت دینوری یکی از کسانی هم که در دوران هرج و مرج پس از خسرو پرویز به تخت سلطنت نشاندند جوانشیر فرزند خسروپرویز از همین گردویه بود که هنوز کودک بود و پس از یک سال بمرد. (36)
داستان بهرام چوبین با همسری خسرو و گردویه هم پایان نمی یابد. در شاهنامه این داستان دنباله های دیگری هم دارد که خواندانی است. و از آن جمله کینه ای بوده که خسرو به شهر ری داشته که زادگاه بهرام بوده، و مدتی هم بهرام در جنگهای خود با او در آن شهر لشگر زده بوده و به همین سبب فرمان روائی برای آنجا برگزیده بود که مردم آن شهر را بیازارد و آنها را پیوسته در رنج دارد و حیله ای که گردویه با هنرنمائی خود در حضور شاه به کار برده تا ری را به او بخشیده، و گردویه با برداشتن آن فرمان روائی بدخواه و ستمکار آسایش و آبادی را به آن شهر بزگردانیده است. این بلخی در وصف طاق بستان نزدیک کرمانشاه و قصر شیرین که اقامتگاه تابستانه و زمستانه خسروپرویز بوده، گوید: «و بدین هر دو جای جز شیرین با او نبودی، و مریم دختر قیصر روم که مادر شیرویه بود و گردویه خواهر بهرام چوبین که زن او بود هر دو به مدائن نشانده بود به دارالاملک».(37)
• کتاب بهرام چوبین یا بهرام چوبین نامه
10- این وصفی بود کوتاه از داستانی بلند و رویدادهائی شگفت که به سبب همان شگفتیهایش در همان دوران زبانزد خاص و عام گردیده و در همه نقاط کشور دهان به دهان می گشته و طبق معمول شاخ و برگهائی هم بر آن می افزوده است. سرداری که نه از تخمه ساسانیان بوده، سر به نافرمانی برداشته و هوای پادشاهی در سر پرورانده، و با این کار خود و پی آمدهای آن آتش انقلابی را شعله ور ساخته که به نابودی یک شاه (هرمزد) انجامیده و شاه دیگری (خسرو) را به ترک تاج و تخت و فرار از کشور واداشته که جز به کمک سپاهیان بیگانه موفق به بازپس گرفتن تاج و تخت خود نشده، و پس از آن هم او را درگیر حوادثی ساخته که مدتها نام او و کارهای او را، در خاطرها زنده نگه داشته است. چنین سرداری در نظر مردم هم روزگارش فردی عادی به شمار نمی رفته و همین هم باعث شده که به جز اخباری که از آن رویدادها در تاریخهای رسمی، و از زبان کسانی که او را فردی نافرمان و تبهکار می شمرده اند، نقل می شده، داستانهائی هم درباره او از زبان مردم و کسانی که او را به دیده یک قهرمان می نگریسته اند نیز نقل شود، و به صورت کتابی جداگانه در شرح حال و کارهای او در آید، و در ادبیات پارسی و میان مردم مشهور گردد، و همان شهرت هم باعث شود که در همان قرن اوّل اسلامی به عربی هم ترجمه شود و در تاریخهای عربی هم جائی شایسته یابد.
این کتاب را ابن ندیم در جمله کتابهائی که زیر عنوان «اسماء الکتب التی الفها الفرس فی الشیر و لاسمار الصحیحه التی لملوکهم» (یعنی نام کتابهائی که ایرانیان در سرگذشتها و حکایت راست پادشاهانشان تألیف کرده اند) آورده، و همو گفته که آن را جبله بن سالم از فارسی به عربی ترجمه کرده است. (38) مسعودی هم پس از ذکر داستانهائی درباره بهرام چوبین و خسروپرویز گوید: «ایرانیان را درباره داستان بهرام چوبین و حلیه های او در سرزمین ترک، در هنگامی که به آنجا رفت، و رهانیدن او دختر پادشاه ترک را از جانوری به نام سمع که به اندازه ای گوره خری بود،(39) و درباره ی سرگذشت او از آغاز کار تا کشته شدند و همچنین درباره اصل و تبارش تابی جداگانه است. (40)
این داستان را همه مولفان اسلامی، که درباره تاریخ ایران در این دوران چیزی نشوته اند به تفصیل یا به اجمال یاد کرده اند که از آن میان می توان به نوشته های دینوری و یعقوبی و طبری و بلغمی و مسعودی و فردوسی و ثعالبی و ابن بلخی اشاره کرد. (41) تاریخ بلغمی هرچند ترجمه تاریخ طبری است ولی در این مورد سندی مستقل به شمار می-رود. چه او از مآخذ دیگر هم مطالب دیگری بر این سرگذشت افزوده که در تاریخ طبری نیست. خود بعملی در این باره نوشته است: «محمد بن جزیز حدیث بهرام چوبین تمام نگفته است. من به کتاب اخبار عجم تمام یافتم و بگویم».(42)
این کتاب را که شاید نام فارسی آن چوبین نامه(43) بوده جبله پسر سالم به عربی ترجمه کرده است. سالم که با کنیه ابوالعلاء خوانده می شد، دبیر ایرانی تبار هشام بن عبدالملک بود که خود او هم به احتمال زیاد از مترجمان فارسی به عربی بوده. (44) شاید کسی هم که به نام جبله در داستان حجاج بن یوسف و دهقانی که کسر خراج داشته به عنوان مترجم فارسی برده شده و خبر آن را میدانی در مجمع الامثال از اصمعی روایت کرده است همین جبله پسر سالم باشد(45) جبله به جز این کتاب بهرام چوبین، کتاب دیگری را هم از داستانهای فارسی به عربی ترجمه کرده بود که ابن ندیم آن را به نام «کتاب رستم و اسفندیار» ذکر کرده است. (46)
• اهمیت رستم و اسفندیار به عنوان یک سند مستقل تاریخی
11- درباره اهمیت این کتاب در تحقیقات مربوط به این دوره از تاریخ ایران نخستین بار علامه فقد نلدکه در تعلیقات خود بر تاریخ طبری نظر محققان را به آن جلب نمود. پس از او استاد فقید کریستن سن هم در رساله ای نکات اصلی این داستان را استخراج و منشر کرد. آنچه در این کتاب نظر محققان تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران را به خود جلب کرده همین جنبه داستانی آن است که باعث گردیده تا این سرگذشت شامل حکایتها و مطالبی باشد که معمولا در تاریخهای رسمی ثبت نمی شود. با این که اهمیت آنها از نظر درک مسایل اجتماعی، گاه بیشتر از اخبار رسمی است. زیرا اینها برخاسته از خود مردم و بیان کننده برداشتها و داوریهای خود آنها از رویدادهای است. ولی اخبار رسمی ساخته و پرداخته تاریخ نویسان و خواسته فرمان روایان است.
بیهقی در کتاب «المحاسن و المساوی» آورده که چون کشور بر خسرو راست شد و آنچه میان او و بهرام چوبین پیش آمده بود به پایان رسید، دستور داد تا تمام آن جنگها و رویدادها را از آغاز تا انجام بنویسند. دبیران نیز چنان کردند نوشته خود را بر پرویز عرضه داشتند ولی او دیباچه آن را نپسندید تا یکی از دبیران تازه کار دیباچه¬ی بلیغی بر آن نوشت که پرویز را خوش آمد و بر پایگاه آن دبیر افزود. (47)
بی گفت و گو است که بهرام چوبین بدانگونه که پرویز او را در این نوشته دبیران دیوان شناسانده و در نوشته های رسمی همچون خدای نامه هم منعکس شده با آنچه در این داستان آمده تفاوت بسیار داشته است. پرویز او را چنانکه در کتابهای عربی ذکر شده فردی عاصی و خائن و فاسق و مناطق و چنانکه در شاهنامه آمده: «گنهکار و بداندیش و بدگوهر شوم پی»(48) خوانده است. ولی در این داستان او مردی است دلیر و با تدبیر، دارای روشهای نیک و منشهای ستودنی، و قهرمانی است نظیر قهرمانهای دیگر تاریخ ایران. و از او هم داستانهائی افسانه مانند نقل می شده نظیر داستانهائی که معمولاً به قهرمانان نسبت می داده اند. و این امری است در خور تأمل و برای مطالعه در تاری این دوران شایسته بررسی.
تأمل و بررسی از آن رو که این قهرمان با قهرمانهای دیگر تاریخ ایران که نمونه بارز آنها رستم پهلوان باستانی این سرزمین است فرق داشته است. پهلوانان نمونه از آن رو مورد ستایش بوده اند که گذشته از دارابودن همه صفات خوب مدرم پسند همه توش و توان و هوش و تدبیر خود را در حمایت از سرزمین ایران در برابر دشمنان و از تاج و تخت که آن هم رمز قدرت و شوکت ایران ناشناخته می شده است به کار می برده اند و پیوسته با دشمنان ایران در پیکار بوده و برای دفاع از این مرز و بوم می جنگیده اند. ولی بهرام چوبین چنین بوده است. او هر چند با دشمنان ایران و برای دفاع از این مرز و بوم هم جنگیده و سخت هم جنگیده، ولی نه در حمایت از تاج و تخت، زیرا او خود با دو تن از همین دارندگان تاج و تخت به ستیز برخاسته و برجای آنها تکیه زده، و فرمان روائی ایران را از خاندان آنها به خاندان خود منتقل ساخته بود، ولی با این حال باز مردم عادی ایران یعنی همانها که این داستانها را روایت می کرده اند او را نه مردی عادی ایرانی یعنی همانها که این داستانها را روایت می کرده اند او را نه مردی زشت کار و حق ناشناس بلکه قهرمانی شایسته و ستودنی شناخته اند. که از آن چنین برمی آید که آنها شایستگی او را برای تخت شاهی کمتر از آن دو نمی دانسته اند.
گرچه امروز اثری از اصل این داستان و ترجمه عربی آن، به طور مستقل و جدا از منابع تاریخی دیگر، در دست نیست، ولی مطالب آن را می توان کم و بیش در مآخذ تاریخی فارسی و عربی یافت. با این که در این مآخذ آنچه در نوشته های رسمی درباره بهرام چوبین آمده با مطالب این داستانها درهم آمیخته، و به همین سبب گاهی مطالب آنها ناهماهنگ می نماید، ولی تشخیص آنها از یکدیگر کاری دشوار نیست.
از شرح مفصلی که فردوسی درباره سرگذشت بهرام و جنگها و دلاوریهای او در ایران و ترکستان و از آغاز تا انجام کارش، و همچنین درباره سرگذشت خواهرش گردوبه و دلاوریهای او، از بعد از کشته شدن بهرام تا بازگشت او به تیسفون و رویدادهای دیگری در حاشیه این وقایع، آورده و مفصلترین روایت درباره او است، به خوبی برمی آید که فردوسی یا گردآورندگان شاهنامه به جز تاریخ رسمی ساسانی مثل خدای نامه و یا نوشته-های دیگر، این داستان بهرام چوبین را هم در اختیار داشته اند، و مطالبی که در این زمینه منحصراً در شاهنامه می توان یافت از همان نسخه اصلی این داستان در آن راه یافته است. در مؤلفات تاریخی و ادبی عربی هم، به جز سرگذشت اصلی بهرام، مطالبی می توان یافت که آنها هم بازتابی از این داستان و از ترجمه عربی آن تواند بود. مانند داستان دلاوریهای او در ترکستان چین که شمّه ای از آن گذشت، و مانند داستانی که طبری از تیراندازی او نقل کرده، که با یک تیز پادشاه ترک را از پای درآورد و سپاه ترکان را بشکست. و گوید که در کشور ایران سه تیر از سه کس به نام است. یکی تیرآرش در جنگ منوچهر و افراسیاب، و دیگر تیر سوخرا در جنگ با ترکان، و سوم همین تیر بهرام چوبین که چنان آثاری به بار آورد.(49)
شهرت و نام آوری بهرام در تیراندازی به پایه ای بوده که در این زمینه حتی داستانهائی افسانه مانند هم درباره او در مآخذ اسلامی روایت شده، مانند حکایتی که در کتاب البیزره تالیف بازیار خلیفه فاطمی العزیز بالله که در قرن چهارم هجری تالیف شده آمده است.(50) و به سبب همین نام و آوازه او در تیراندازی بوده که کتابی را که در فن تیراندازی در فارسی وجود داشته و در دوران اسلامی از زبان فارسی به عربی برگردانده شده، و ابن الندیم آن را به «آیین الرمی» ذکر کردهف بعضی¬ها به همین بهرام چوبین نسبت داده اند. ابن الندیم در جایی که از این کتاب نام برده نوشته که این کتاب از بهرام گور است و بعضی هم گفته اند از بهرام چوبین است نه از بهرام گور. (51)
درباره عقل و درایت او هم خبری به این مضمون روایت شده که: در ایامی که خسرو با بهرام در جنگ بود، و خبرگزارانی را به لشکر او می فرستاد تا از وضع سپاه و رفتار بهرام برای او خبر بیاورند، از جمله خبرهائی که به او دادند این بود که بهرام شبها پس از فراغت از کار سپاه به خواندن کلیله و دمنه می پردازد، و خسرو پس از شنیدن این خبر گفت من هرگز از بهرام چنین بیمناک نشده بودم که اکنون، زیرا کلیله و دمنه به آدمی عقل و تدبیری زائد بر آنچه خود دارد می دهد. جاحظ هم درباره دلیری و مردانگی بهرام چوبین این حکایت را نقل کرده: «روزی یکی از فیلهای خسروپرویز رها شد و به طرف مردم آمد و آهنگ خسرو کرد. اطرافیان او همه روی به گریز نهادند جز یک تن که همچنان برجای ماند و مردانه با تبرزینی که در دست داشت آن فیل را از پای درآورد. خسرو که همچنان برجای نشسته بود او را آفرین گفت و دلیریش را ستود، و سپس از او پرسید آیا دلیرتر از خود کسی را دیده است؟ آن مرد گفت بلی دیده ام، اگر شاه امان دهد بازگویم. خسرو وی را امان دا د. آنگاه آن مرد حکایتی از دلیری و مردانگی بهرام نقل کرد که بر خسرو بسیار گران آمد چون بهرام را دشمن می داشت. (52)و شاید دشوار نباشد که همه این گونه حکایتهای ستایش انگیز را به کتاب مستقل و ترجمه عربی آن، و نه به تاریخ رسمی دربار ساسانی، باز گرداند.
• کتاب شهر براز و پرویز 12- خسروپرویز پس از غلبه بر بحرانهائی که سلطنت وی را فراگرفته بود سرانجام باگذشت ده دوازده سال قدرت از دست رفته را باز یافت. پیروزیهائی که در این دوران نصیب وی شد و غنائم و گنجهائی که به دست آورد، هم بر ثروت و شوکت او افزود، و هم بر غرور و خودخواهی او که پس از شکست بهرام و فرار از او سخت آسیب دیده بود. اما در حالی که همه چیز بر وفق مراد او بود، ارکان سلطنتش ثابت واستوار و اعیان دولتش یک دل و یک زبان و سران و سرداران سپاهش سر به فرمان می نمودند، بحران دیگری رخ نمود که رفته رفته بر حدت و شدتش افزود و نشان داد که آنچه به ظاهر می نموده در واقع چنان نبوده، و عوامل بحران زا که از زمان هرمز در درون دولت ساسانی رخنه کرده بود در پشت همان شکوه و جلال دربار خسرو پرویز هم همچنان زنده و پویا بوده اند.
این بحران از جنگ ایران و روم سرچشمه گرفت و با نام سردار دیگری از سرداران او یعنی شهر براز قرین گردید و از این که رویدادها و حوادثی که بین او و این سردار اتفاق افتاده نیز موضوع حکایتها و داستانهائی شده که آنها هم به صورت کتابی جداگانه در آمده و در ادبیات ساسانی شهرت یافته است می توان هم به اهمیت حوادثی که این شخص قهرمان آن بوده، و هم به ژرفای آن بحران پی برد. این کتاب به عربی هم ترجمه شد و ترجمه عربی آن به نام «کتاب هشربراز و ابرویز» معروف گردید، و نام آن در کتاب آلفهرست ابن ندیم زیر همان عنوانی که کتاب بهرام چوبین در آن ذکر شده، یعنی: «نام کتابهائی که ایرانیان در سرگذشت و داستانهای راست پادشاهانشان تألیف کرده اند» و بلافاصله پس از کتاب بهرام چوبین آمده است. (53)
شهربراز لقب این سردار بوده، طبری نام او را در یک جا فرهان، و در جائی فرخان ماه اسفندار(54) نوشته و در شاهنامه فرائین آمده و در مآخذ دیگر هم این نام خالی از تحریف نیست. شاید همه اینها تحریبی از فرخان یا فراهان باشد. ابن ندیم از مترجم این کتاب به عربی چیزی نگفته، می توان انگاشت که این کتاب را هم جبله پسر سالم به عربی ترجمه کرده باشد، به همانگونه که دو کتاب همانند آن را که در سرگذشت و داستان بوده یعنی بهرام چوبین نامه و کتاب رستم و اسفندیار را او ترجمه کرده بود.
• حمله خسروپرویز به روم پس از قتل موریس 13- از هنگامی که خسروپرویز در جنگ با بهرام چوبین شکست یافت و به روم رفت تا از امپراطور روم موریس کمک بخواهد، و موریس هم به شرط این که دولت ایران ارمنستان و استحکامات دارا و مارتیروپولیس (= اورفا؟) را به روم واگذارد او را کمک کرد (591 میلادی). میان ایران و روم صلحی دوستانه برقرار گردیده بود، ولی وقتی که در اثر شورشی در روم سلطنت موریس به خطر افتاد و او از خسرو کمک خوات (به نوشته کتاب «الروم» اسد رستم، ج 1، ص 210) یا پس از کشته شدن او پسرش یاری خوات (به نوشته طبری، 1/1002) و پرویز آن را اجابت نکرد، دوران آتشی بین اران و روم هم پایان یافت.
• خسرو پرویز و سردارانش در روم 14- شهربراز یکی از سه سرداری بود که هر یک به فرماندهی سپاهی مأمور حمله به روم شدند. هر یک در ناحیه ای، و در همین جنگها بود که نام و آوازه ای کسب کرد و موضوع داستانها و حکایتها گردید. سردار دیگر شاهین نام داشت(55) که طبری مقام او را پادوسبان مغرب نوشته(56) و ظاهرا این همان مرتبتی است که ابن خداد به گوید ایرانیان آن را خربران اصبهبد می گفتند،(57) ولی مسعودی مقام شهربراز را مرزبان المغرب نوشته(58). مرزبان هم از مرتبتهائی است که در کتابهای عربی غالباً با اصبهبد و پادوسبان به جای یکدیگر به کار رفته است. و سردار سوم نامش در طبری رمیوزان آمده. (59) به نوشته طبری، شاهین تا اسکندریه در مصر پیش رفت و کلید آن شهر را برای پرویز فرستاد و این در سال بیشت و هشتم از سلطنت او بود. (60) و رمیوزان که مأمور صلیب واقعی مسیح، یعنی همان چوبی که با آن او را به دار کشیده بودند، و آن را کشیشان در جائی پنهان کرده بودند، دست یافت و آن رانزد پرویز فرستاد. و گوید که این در سال بیست و چهارم از سلطنت پرویز بود.
• شهربراز 15- شهر براز با لشکریان خود مأمور گشودن قسطنطنیه پایتخت روم گردیده بود. او همه جا پیروزمندانه پیش رفت تا به دروازه های قسطنطنیه رسید، و آن شهر را در محاصره گرفت، و سپس با سرداران دیگر، که هر یک با سپاهیان خود مأموریتی داشتند، به گشودن متصرفّات روم در شرق پرداختند و تمام سوریه و فلسطین را هم گشودند و از آنجا به مصر تاختند و در اسکندریه گنجینه دولت روم را که رومیان از بیم محاصره قسطنطنیه آنها را کشتیها بار کرده، و به قصد ارسال به کارتاژ از راه دریا روانه کرده بودند، ولی باد مخالف آنها را به سوی اسکندریه برده بود، دست یافتند. به نوشته مسعودی شهربراز در سواحل انطاکیه آن کشتیها را به اسارت گرفت،(61) و این همان گنجی بود که به باد آورد معروف شد. این جنگ از سال 603 میلادی آغاز شد و تا سال 628 که پرویز در آن کسته شد همچنان ادامه داشت، ول ینه همچنان پیروزمندانه برای ایرانیان.
سال 615 را سالی نوشته اند که خسروپرویز در اوج قدرت بوده، در شرق و شمال ایران به پیروزیهای بزرگی دست یافته بود، و در سرزمینهای روم هم سرداران او همچنان پیروزمند و با قدرت بر سرزمینهائی که گرفته بودند فرمان می راندند. ولی رفته رفته اوضاع به صورتی دیگر درآمد، و هرچه بر روزگار او گذشت پیروزیهایش به شکست بدل شد تا سرانجام تومار زندگی او را در هم نورید.
• هراکلیوس
16- چنانکه تاریخ نویسان نوشته اند در روم فوکاس (Phocal)، که بر موریس چیره شده و جای او را گرفته بود، بیش از چند سال دوام نیاورد و در سال 610 میلادی به دست هراکلیوس که پدرش هم هراکلیوس خوانده می شد، و فرمانده افریقا از سوی دولت روم بود، و در میان رومیان شأن و احترامی داشت کشته شد. و بزرگان روم هراکلیوس را امپراطور خواندند. (62) نوشته اند پس از روی کار آمدن هراکلیوس او نامه ای به پرویز نشوت و به او خبر داد که او فوکاس قاتل موریس را به مجازات رسانده، بنابراین مانعی برای آشتی باقی نمانده است. ولی پرویز به او پاسخ نداد، و سردارانش همچنان به پیش روی خود در سرزمین روم ادامه می دادند.
سرداران ایران در سال 613 انطاکیه را و سپس طرسوس و کیلیکیا را گرفتند، و در 614 اورشلیم را هم پس از بیست روز محاصره تسخیر کردند. برخی از تاریخ نگاران مسیحی نوشته اند و در تاریخ کلیسا هم آمده که آن سرداران در جریان جنگ در آنجا کشتار عظیمی از مسیحیان کردند، و سی و پنج هزار اسیر گرفتند، و کلیساها را آتش زدند، و بطریرک آنجا را به نام زخریا زندانی ساختند، و صلیب را هم به ایران فرستادند. ولی در نوشته این تاریخ نگاران، که نام فرمانده ایرانی این جنگها را شهربراز نوشته اند این هم آمده که شهر براز پس از تسلط بر شهر، کلیساها را از نو بساخت(63). در سال 615 شاهین خواست پیروزیهای آسیای صغیر را تکمیل کند ولی موفق نشد و عقب نشینی کرد، ولی در بهار 619 شهر براز به پیروزیهای بیشتری دست یافت و به مصر تاخت و در آنجا بلیسیوم و ممفیس و بابل را هم گرفت، و سپس به اسکندریه روی آورد، و پس از محاصره ای بر آنجا هم دست یافت. (64)
در این زمان که هراکلیوس خود را در برابر ایرانیان ناتوان می یافت تصمیم گرفت که به افریقا برود، زیرا آنجا تنها جائی از امپراطوری روم بود که دست نخورده باقی مانده بود. نقشه او این بود که از آنجا به مصر حمله کند و ایرانیان را از آنجا بیرون براند. و چون مردم از این تصمیم آگاه شدند کوشیدند با اجتماع خود او را از این کار باز دارند. و اسقف روم هم به او اصرار کرد که در قسطنطنیه بماند، و کلیساها هم برای کمک و پشتیبانی او در جنگ حاضر شدند که تمام سیم و زری که در خزانه داشتند در اختیار او بگذارند، که پس از پایان جنگ معادل آنها را به کلیساها بازگرداند. و او هم پذیرفت و از آن پس کارها روال دیگر یافت. در تاریخهای روم و کلیسا این را نقطع عطفی در جنگهای ایران و روم شمرده اند، زیرا از این پس این جنگ که تا آن زمان جنگی سیاسی و ملی بین ایران و روم بود، برای رومیان و مسیحیان به صورت جنگی مذهبی درآمد، و گذشته از دولت، کلیسا هم در آن شرکت کرد و کشیشان هم به تبلیغ و تحریک مردم پرداختند. برپایه نوشته آن تاریخها هراکلیوس به قصد این که خود را برای یک جنگ مقدس مذهبی یعنی دفاع از دولت و دین و کلیسا آماده سازد، مدتی در کلیاس بزرگ شهر به اعتکاف و ریاضت روحی پرداخت، و چندی بعد هنگامی که عازم میدان جنگ می شد باز مدتی را در کلیسا به تشریفات مذهبی و ادعیه و اوراد گذراند، و بدین وسیله از مریم مقدس کمک خواست. و در سال 622 بطریرک بزرگ و حاکم شهر و بزرگان و معتمدان و اعیان و اشراف را خواست و در حضور آنان و حضور اسقف بزرگ و حاکم شهر و همه آن بزرگان پس از نماز در کلیسای بزرگ شهر و دعاء و نیایشهای لازم عازم جنگ مقدس شد. و از این جا است که بعضیها درباره جنگهای صلیبی گفته اند که نخستین نجنگجوی صلیبی را باید هراکلیوس به شمار آورد. (65)
• هراکلیوس و خسرو پرویز 17- در سال 622 هراکلیوس به کمک نیروی درایی روم، که هنوز دست نخورده باقی مانده بود، از دیای سیاه گذشت و در ارمنستان به قوای ایران حمله برد و چون مسیحیان آنجا به او کمک کردند، پیروزی نصیب او شد. و سال بعد از ارمنستان گذشت و به آذربایجان رسید و به کزک (گنجه) یکی از مراکز مهم ایران در آذربایجان شمالی دست یافت. و آتشکده بزرگ آذرگسب را، که دارای ذخائر بسیار و نفایس بی شمار از پیش کشیهای شاهان بودف تاراج کرد و به تخت معروف پرویز به نام تاقدیس که آن را یکی از شگفتیهای دنیای قدیم دانسته اند(66) دست یافت. و پس از تاراج و ویران کردن آنجا همه تاسیسات و آتشکده آنجا را هم به آتش کشید. و در سال 624 در جنگ سختی هم که بین او و شهربراز درگرفت پیروزی نصیب او شد، و چندی بعد درسال 627 در نزدیکی دستگرد مقر خسروپرویز و پایتخت موقت او با سپاهیان او روبه رو شدف ولی چون خسرو از مقابله با او سرباز زد، و به مدائن عقب نشست، هراکلیوس به آسانی بدانجا دست یافت و تمام مال و خواسته و ذخائر موجود در آنجا را که غنایمی هنگفت یود به تاراج برد، و از آن جمله سیصد پرچم رومی بود، که سرداران ایرانی در جنگهای خود با روم آنها را ازسپاهیان شکست یافته روم گرفته و به نشانه پیروزیهای خود بر روم آنها را در محلی خاص نگهداری می کردند.
چون پیش گویانی که خسرو به پیشگوئیهای آنها اعتقادی راسخ داشت به او گفته بودند که اقامت تیسفون بر او نامبارک خواهد بود، از سال 604 تا زمانی که هراکلیوس بر او تاخت (628ـ 627) اقامتگاه مطبوع او قلعه دستگرد بود که به نام دستگرد خسرو معروف بود و در کتابهای عربی به نام الدرسکره یا دسکره الملک خوانده شده. این محل درکنار شاهراهی بود که از بغداد(67) به همدان می رفت، و تقریباً در فاصله 107 کیلومتری پایتخت به طرف شمال شرقی نزدیک شهر قدیم آرتمیته Artamita قرار داشت. آقاي هرتسفلد عقدیده بعضی از مورخان را که بنای این ظهر را به هرمزد اول نیبت داده اند رد کرده است. بسیار ممکن است که شهر و کاخ دستگرد قبل از خسروپرویز هم وجود داشته ولی مسلماً از زمان انوشیروان به بعد پادشاهان ساسانی توقف در عراق را بر سایر نقاط ترجیح داده و مخصوصاً در ناحیه بین تیسفون و حلوان مقام کرده اند. آقای هرتسفلد شرحی در وصف ویرانه دستگرد که امروزه موسوم به زندان است نوشته. در زمان جغرافی نگار عرب موسوم به ابن رسته (حدود 903 م.) حصار آجری دستگرد سالم بوده است. ولی امروزه جز یک قطعه به طول 500 متر تقریباً از این دیوار چیزی بر جای نیست. دوازده برج سالم و چهار برج خراب در آن جا دیده می شود بنابر نوشته اقای هرتسفلد حصار دستگرد محکمترین حصار آجری است که از عهود قدیم در آسیای غربی باقی مانده، به استثنای دیواری که بانی آن نبوکد نصر است» (از ایران ساسانی کریستن سن، ترجمه فارسی رشید یاسمی، ص 320). (این رسته اصلاً ایرانی و از مردم اصفهان بوده نه عب چنانچه در این متن آمده).
اینها مطالبی است که در تاریخها درباره این جنگها و علت تغییر وضع هراکلیوس از ناکامی به پیروزی نوشته اند. ولی خسرو چنین نمی پنداشت. او پیروزیهای هراکلیوس و شکست های خود را ناشی از سستی سرداران خود در جنگ، و آن را هم نتیجه سازش آنها با هراکلیوس و مخالفت با خود می پنداشت. و برای این پندار خود دلائلی هم داشت. چه تمام پیروزهایی که هراکلیوس به دست آورده و سرانجام با تصرف دستگرد پایتخت او چنان سرشکستگی برای او به بار آورده یود درحالی صورت گرفته بود که هنوز شهربراز با سپاهیان نیرومند خود در سرزمینهای فتح شده روم همچنان استوار و پابرجا نشسته بود و خسرو گمان می کرد که اگر شهر ابراز می خواست می توانست راه هراکلیوس را به داخل ایران ببندد. یا دست کم وقتی که او به دستگرد مقر خسروپرویز حمله کرده بود او می توانست از جانب غرب که در سیطره سپاهیان او بود هراکلیوس را مورد حمله قرار دهد، و مانع از آن شود که او بی هیچ رادع و مانعی بر آنجا دست یابد. و این که شهربراز با امپراطور روم سازش کرده تا او را از میان بردارند.
حوادث دیگری هم که در این دوران اتفاق افتاده نشان می دهد که بین خسرو و دیگر سردارانش که در جنگ با روم شرکت داشته اند نیز همین بدگمانی وجود داشته است. عزل شاهین از فرماندهی، و احضار او به پایتخت، و سپس مردن یا کشته شدن او در آنجا، یکی از نتایج این بدگمانی بود. شاهین را فرماندهی توانا وصف کرده اند و فتح کالسدون شهر مهم روم را در مقابل قسطنطنیه به نام او نوشته اند. (68)
می توان حدس زد که این شکستهای پی در پی آن هم در بحبوحه قدرت و جلال و جبروت خسروپرویز و سرشکستگی که در دستگرد نصیب او شد تا چه اندازه شخصیت و ابهت او را در نزد سرداران و بزرگان دولت، که آنها هم از ناپایداری او در برابر هراکلیوس و به خصوص از دست دادن پرچمهای رومی که نشانه دلاویها و مایه سرافراری ایشان بوده سخت خشمناک بودند، در هم شکسته و اثر روانی این رویدادها هم برخود او تا چه حد شدید بوده و چگونه تعادل روحی او را بر هم زده است. نشانه های اینها را در رفتار سخت و اهانت آمیز او نسبت به سردارانی که در جبهه جنگ بوده اند، و همچنین در دستورهای انتقام جویانه او برای مجازات آنها که از جبهه جنگ برمی گشته اند، م توان یافت. همچنان که می توان از خلال حوادث آن ایام دریافت که چگونه جنگ ایران و روم جای خود ر به مبارزه نهان و آشکار بین خسروپرویز و سران سپاهش داده است.
• خسروپرویز و شهربراز 18ـ از میان همه سران و سرداران تنها شهربراز بود که به سبب نیرویی که در اختیار داشت و دور از دسترس خسرو هم می بود سر از فرمان او پیچید و دستور او را برای بازگشت به تیسفون نادیده گرفت، و همچنان در مقر فرماندهی خود باقی ماند. نوشته اند کاخی که در فاصله بیست و پنچ میلی شمال شرفی بحرالمیت درکشور کنونی اردن وجود داشته و آثاری از آن در موزه فردیک برلن دیده می شود کاخ شهربراز بوده و آنها اثری از فرمان روایی همین سردار ایرانی بر این سرزمینها در آن دوران است. (69)
خسروپرویز توانایی آن را نداشت تا شهربراز رابا جنگ از پای درآورد و اوضاع هم چنان اقتضایی نداشت، ناچار برای از میان بردن او به همان وسیله ای روی آورد که برای نابود ساختن بهرام چوبین در ترکستان از آن بهره گرفته بود، و کوشید تا با حیله و تدبیر یا او را به دست اطرافیانش هلاک سازد، و یا او را به دام رومیان اندازد. از سوی دیگر شهربراز هم بیکار نمی نشسته، او هم برای مقابله با خسرو به حیله و تدبیر می پرداخته و می کوشیده سرداران و اطرافیان خسرو را بر او بشورانند.
مجموع این گونه حیله ها و تدبیرها و آثار ناشی از آنها بوده که مایه داستانها و حکایته شده و موضوع کتابی گردیده که در میان ایرانیان همان دوران شهرتی فراوان یافته و به نام «کتاب شهربراز و ابرویز» به عربی هم ترجمه شده بوده و خلاصه ای درباره آن گذشت. از نوشته مسعودی می توان دریافت که این کتاب علاوه بر حیله ها (= مکاید) شامل مکاتباتی هم که بین شهربراز و با خسروپرویز و هراکلیوس به طور مستقل مبادله می شده نیز بوده است. (70) از ان کناب در حال حاضر اثری شناخته نیست ولی نشانه هایی از آن را می توان در مؤلفات قرنهای نخستین اسلامی یافت و اخباری است که جابجا درباره «مکاید» (= حیله ها) خسروپرویز نقل کرده اند.
• شهربراز و هراکلیوس 19ـ این که آیا شهربراز چنانکه خسروپرویز می پنداشته سرداری خیانت پیشه بوده که با هراکلیوس همدست و همداستان شده تا خسرو را از میان بردارد و به جای او بر تخت ایران نشیند، یا این که او سبب بدگمانی خسروپرویز و از بیم جان به هراکلیوس پیوسته است، در این آثار و آنچه در تاریخها آمده درباره هر یک از این دو فرض نشانه هایی می توان یافت.
در داستانی که طبری آورده و نمونه ای است که یکی از حیله های خسروپرویز برای کشتن شهربراز ، که احتمالاً از همان کتاب در آن راه یافته، چنین می خوانیم که خسرو به سبب شنیدن سخنی که آن را چنانچه به او باز نموده اند برادر شهربراز که با او در جبهه می زیسته بر زبان رانده و خسرو آن را نشانه ای از توطئه آن دو علیه خود شمرده است در نامه ای به شهربراز فرمان قتل برادرش را هم به او میدهد. ولی شهربراز در پاسخ به او با بیان مطالبی در کارائی و وفاداری برادرش نسبت به خسرو کوشیده تا او را از کشتن وی منصرف سازد و چون خسرو دوباره فرمان خود را تکرار می کند و شهربراز باز هم با ذکر عذرهائی می کوشد او را منصرف سازد و مبادله نامه ها بین آنها دو سه بار تکرار می شود، این بار خسرو با ارسال فرمانی شهربراز را از فرماندهی عزل و جای او را به برادرش می دهد. و در فرمانی جداگانه فرمان قتل شهربراز را هم برای برادر می فرستند. و هنگامی که برادر درصدد اجرای فرمان خسرو بوده شهربراز نامه های خسرو برای آنها فاش می وشد، هر دو به قیصر می پیوندند و با او در جنگ با خسرو همداستان می شوند. (71)
نمونه دیگری از این حیله ها و تدبیرها که احتمالاً آن هم از همین کتاب در مؤلفات دوران اسلامی ره یافته و شهربراز را در چهره دیگری می نمایاند، داستان نسبتاً مفصلی است که در کتاب «التاج فی اخلاق الملوک» منسوب به جاحظ به عنوان نمونه ای از «مکائد» یعنی حیله های خسروپرویز نقل شده(72) و مسعودي هم در جائي از تيره شدن روابط بين «شهربراز» و « خسروپرويز » سخن گفته شده و به آن اشار کرده است. (73) خلاصه آنکه هراکلیوس در یک لشکرکشی که برای حمله به ایران ترتیب داده بود تا کناره رود نهروان رسیده و خود را برای عبور از آن آماده می کرد. خسروپرویز که این حمله را به تحریک و با راهنمایی شهربراز می دانست و تنوشته برخی از تاریخ نویسان هم آن را تأیید می کند(74). برای دفع حمله هراکلیوس و بدگمان ساختن او نسبت به شهربراز و به هم زدن پیوند آنها دست به حیله ای زد. و آن این بود که نامه ای حق شناسانه به شهربراز نوشت، و در آن از کار او که هراکلیوس را فریب داده تا به ایران حمله کند و هنگاهی که سپاهیان خسرو در شرق با او در پیکار هستند او هم از غرب به او بتازد و کار او را یکسره سازند، او را بسیار ستوده بود. و آن نامه را که ظاهراً خیلی محرمانه بوده ولی می بایستی به دست خبرچینان هراکلیوس بیفتد، به وسیله یکی از اسقفهای مسیحی ایران، به نزد شهربراز فرستاد، و به او سفارش شد از راهی برود که جاسوسان هراکلیوس او را ببینند و او را دستگیر کنند. اسقف نیز چنان کرد و نامه به دست هراکلیوس افتاد. و او از بیم آنکه مبادا در محاصره افتد بی درنگ از آنجا بازگشت، و نسبت به شهربراز بدگمان شد. شهربراز هم که از این حیله آگاه شد هرچه کوشید نتوانست آن بدگمانی را به کلی از میان ببرد.
مسعودی هم در جایی که از تیره شدن روابط خسرو و شهربراز سخن گفته و به آنان اشاره شد، این مطلب را هم نوشته است که شهربراز به پادشاه روم متمایل شد و او را روانه عراق کرد، و چون پادشاه روم به نهروان رسید پرویز به حیله ای دست زد و با نامه هایی که به وسیله یکی از اسقفهای نصرانی فرستاد قیصر را به قسطنطنیه باز گردانید،و باعث تیرگی روابط بین او و شهربراز شد. این حکایت در شاهنامه فردوسی هم آمده و در آنجا هم حمله قیصر به ایران به تحریک شهربراز با کراز یاد شده و از بازگشتن قیصر به چاره گری خسرو سخنها رفته است. (75) طبری هم در جائی که حمله هراكليوس را به ايران و آمدن او را تا نهروان ذكر كرده اين را هم نوشته است كه چون خبر به پرويز رسيد و آماده ي دفاع گرديد هراكليوس از حمله صرف نظر کرد و به کشور خود بازگشت(76) ولی طبری درباره علت این انصراف و بازگشت چیزی ننوشته است.
• دستگیری و زندان خسروپرویز 20ـ از آنجا که شهربراز هم در حیله و تدبیر دست کمی از خسرو نداشت، او هم می کوشید که از درون دستگاه خسرو سران و سرداران را بر او بشوراند و با همداستانی که در دربار خسرو داشت و از آن جمله زادفرخ رئیس نگهبانان شاهی(77) زمینه شورش را فراه سازد. و آنچه باعث شد که حیله های او کاری تر و مؤثر تر افتد و خسروپرویز را از پای درآورد از یک سو دژم خوئیها و سخت گیریهای خود خسرو نسبت به فرماندها و سپاهیان بود، و از سوی دیگر بدگمانی و بیمناکی آنان بود از او، و همه اینها دست به دست هم داد و باعث گردید تا در سبی که سپاهیان بازگشته و گروهی دیگر از بزرگان دولت دست یکی کرده قباد پسر خسروپرویز معروف به شیرویه را از کاخی که برای او زندان گونه ای بود درآوردند و بر تخت نشاندند و پاسبانان شبانه را واداشتند تا به جای نام خسرو که هر شب با عنوان شاهنشاه بانگ می کردند نام قباد را به عنوان شاهنشاه یاد کنند و خسروپرویز را هم که همان شب با شنیدن آن غوغا و بانگ «قباد شاهنشاه» پی به ماجرا برده و از خوابگاه خود گریخته و در باغی پنهان شده بود روز بعد به نهانگاه او دست یافتند و او را گرفته به زندان افکندند. (78) و سبب این را هم که در این روی داد، زادفرخ کوششی بیشتر به کار برده،در این امر می توان یافت که خسرو او را مأمور کشتن سپاهیان زندانی کرده بود(79) و او آن فرمان را اجرا نکرده بود و بدین سبب از انتقام خسرو خود را در امام نمی دیده است. (80)


پي نوشت ها : 1. فارسنامه ي ابن بلخي ، چاپ شيراز ، سال 1343 شمسي ، ص 113.
2. اين كشور از شكست دولت عثماني در جنگ بين الملل اول و تجزيه ي آن از چند ولايت آن دولت تشكيل يافت و حدود آن طبق قرارداد سال1926 ميلادي مشخص گرديد (العراق قديما و حديثا ، ص 33 .
3. بلدان الخلافه الشرقيه ص 21.
4. مسعودي التنبيه و الاشراف ، ص 77-78 .
5. ترجمه اين كتاب را از عربي به فارسي كه ترجمه اي است روان و زبان دار آقاي دكتر عليقلي منزوي انجام داده است و در سال 1361 خورشيدي به وسيله ي چاپ كاويان در دو جلد در تهران منتشر شده است .
6.اين نامگذاري از مترجم فارسي اين كتاب است و مناسبت آن هم اين است كه آن كتاب با رساله اي به نام قباد آغاز مي شده و آنچه در آن آمده خواسته هاي او را مي نموده است .
7. احسن التقاسيم عربي ، ج 2 ص 257- 259.
8. احسن التقاسيم عربي ، ج 2 ص 259 .
9. احسن التقاسيم عربي ، ج2 ص 378.
10. احسن التقاسيم عربي ، ج 2 ص 480.
11. Christensen . L iran sous les Sassanides . p. 92.
12. طبري ، 1/8-2187 .
13. عبارت طبري در اين مورد چنين است : ( كل يوم يندبهم فلا ينتدب احدالي فارس و كان وجه فارس من اكراه الوجوه اليهم و اثقلها عليهم لشده سلطانهم و شوكتهم و عزهم و قهرهم الامم ) (طبري ، /2159 ).
14.كريستن سن ، ايران در زمان ساسانيان ، ترجمه ي فارسي رشيد ياسمي ، چاپ تهران ، سال 1317 ه . ش .ص 366.
15. طبري، 1/990 :«گفته اند كه هرمز مظفر و منصور بود و هر چه مي خواست به آن مي رسيد . با فرهنگ و عاقل و زيرك ولي بد انديش بود و در اين صفت به دائيهاي ترك خود برده بود » .
16. فردوسي پس از بيان گفته ي هرمز در خطابه ي تاج گذاريش كه گويد :
همي خواهم از پاك پروردگار              كه چندان مرا بر دهد روزگار
كه درويش را شاد دارم به جنگ          نيارم دل پارسا را به رنج
چنين بود تا شد بزرگيش راست          بر آن چيز پادشه شد كه خواست
بر آشفت و خوي بر آورد پيش             به يك سو شد از راه و آيين خويش
17. طبري ، 1/990 – ثعالبي ، غرر ، ص 638.
18. فارسنامه ي ابن بلخي ، ص 29 ، : « ... وليعهد پدر بود و همچنبن سيرت پسنديده داشت ، اما در عدل مبالغتها كرد پيش از اندازه چنانكه بزرگان دولت او از آن نفور شدند .»
19. فردوسي در واقعه ي قتل هرمز سه تن از دبيران با قدر و اعتبار پدرش را كه به گفته ي او :
بر تخت نوشيروان اين سه پير                   چو دستور بودند و همچون وزير
همي خواست هرمز كز اين هر سه مرد      يكايك برآرد بناگاه كرد
همي بود از ايشان دلش پر هراس             كه روزي شوند اندر او ناسپاس
20. فارسنامه ، ص 106-107 .
21. كريستن سن ، ايران در زمان ساسانيان ، ترجمه ي فارسي رشيد ياسمي ، چاپ اول ، تهران ، 1317 ه.ش ، ص 371-373 و متن فرانسه ؛ ص518-521 .
22. ابن خردادبه، المسالك و الممالك ، ص 17 .
23. بلعمي ، ترجمه ي تاريخ طبري ، ص 40.
24. ابن حوقل ، صوره الارض ، ج 2 ، ص 292-294 .
25. ايران در زمان ساسانيان ، ترجمه ي فارسي رشيد ياسمي ، چاپ اول ، تهران، 1317 ه.ش ، ص366.
26.طبري ، 1 / 990 .
27. فردوسي حالت هرمزد را در وقتي كه به وسيله ي كارآگهان از هجوم دشمنان آگاهي يافته ، چنين نموده است :
چو بشنيد گفتار كارآگهان             بيژمرد شاداب شاه جهان
پشيمان شد از كشتن موبدان       ز درگاه گم گشتن بخردان
نديد او همي مردم راي ساز          رسيدش به تدبير سازان نياز
فرستاد ايرانيان را بخواند               سراسر همه كاخ مردم نشاند
فردوسي از سخنان مردم و بزرگاني كه براي راي زني دعوت شده بودند و همچنين از سرزنشهاي آنان هرمزد را براي كارهاي ناصوابش ، كم و بيش مطالبي آورده و از آن جمله :
بگفتند كاي شاه با راي و هوش            يكي اندرين كار بگشاي گوش
همه موبدان و دبيران خويش                به كشي و گشتي ز آين و كيش
بر انديش تا چاره ي كار چيست             بر و بوم ما را نگهدار كيست
28. مسعودي ، مروج الذهب ، پلا ، 1/134 .
29. به نوشته ي دينوري جنگي ميان آنها روي نداد ، بلكه چون سپاهيان خسرو به بهرام پيوستند و با خسرو جز چند تن از ياران او كسي باقي نماند ، خسرو به تيسفون بازگشت « الاخبار الطوال ، ص 86 » .
30. طبري ، 1/999 .
31.فردوسي ، شاهنامه ، ج 5 ص 120.
32. بررسيهاي تاريخي ، سال 10 ، شماره ي 1 ، « پژوهشي درباره ي سكه هاي بهرام ششم (چوبين) » از « ملكزاده ي بياني » .
33. به نوشته ي دينوري ، ويندويه خزانه دار خسرو بوده و بهانه كشتن او هم نكول حواله اي بوده كه خسرو نزد او فرستاده و او پرداخت آن را خارج از توانايي خزانه مي دانسته و نپرداخته است ( الاخبار الاطوال ، ص 101 ) .
34. كريستن سن ، ايران در زمان ساسانيان ، ترجمه ي رشيد ياسمي ، چاپ اول ، ص313 به بعد ، به نقل از ماركوارت ، ايرانشهر ، ص 65 و 83-84 ، سكه هاي ويستهم هم امروزدر دست هست .
35. شاهنامه ، ج5 ، ص 206-211.
36. الاخبار ، الاطوال ، ص 111.
37. فارسنامه ، ص 124 .
38. الفهرست ، ص 305 .
39. سمع در عربي جانور درنده اي است كه گويند از آميزش گرگ با كفتار پديد مي آمده است :
ددي بو مهمتر ز اسبي به تن            بير بر دو گيسو سيه چون رسن
تنش زرد و گوش و دهانش سياه        نديدي كس او را مگر گرم گاه
دو چنگش به كردار چنگ هزبر            خروشش همي بر گذشتي ز ابر
همي سنگ را دركشيدي به دم          شده روز از او بر بزرگان دژم
ورا شير كپي همي خواندند               ز رنجش همه بوم درماندند
40. مسعودي ، مروج ، پلا ، ج 1 ، ص 318 .
41. الاخبار الطوال ، ص 78-105 ؛ تاريخ يعقوبي ، ج 1 ،‌ص166-171 ، تاريخ طبري ، 1/ص991-1001 ؛ مروج الذهب ، پلا ، ج 1 ص312-318 ؛ شاهنامه ، ج 5 ، ص15-214 ؛ غررالسير ، تعالبي ص 642 -687 ؛ فارسنامه ، ص 114-119
42. بلعمي ، ترجمه تاريخ طبري ، ص 181 .
43. اين نام از زير نويس5 ، ص 318 ج 1 كتاب مروج الذهب به تصحيح شارل پلاكه ظاهرا مستند به نسخه اي خطي است بر مي آيد . در آن زيرنويس آمده « عنوانه چوبين نامه ، نقلها لي العربيه جبله بن سالم » .
44. ن.ك. به مقاله ي نگارنده با عنوان « المترجمون و النقله عن الفارسيه الي العربيه في القرون الاسلاميه الاولي » در ( الدرسات الادبيه ، ج 7 ص 213 -214 ).
45 . اين خبر را مي داني در مجمع الامثال ذيل مثل ( اخذه بابدح و دبيدح) آورده ، و در لغت نامه ي دهخدا عبارت مجمع الامثال بدين گونه نقل شده : « قال الحجاج لجبله ابن الايهم الغساني قل لفلاح اكلت مال الله بابدح و دبيدح، فقال له جبله ، خواسته ايزد بخوردي به لاش و ماش . در اين عبارت جبله بن الا يهم الغساني غلط است و بي ترديد نتيجه ي تحريفي در عبارت مجموع الامثال است . جبله بن الا يهم آخرين پادشاه غساني در زمان جاهليت بود كه در خلافت عمر به مدينه آمد و اسلام آورد .
46. الفهرست ، ص 305 .
47. بيهقي ، المحاسن و المساوي ، ص 450.
48. از پاسخ خسرو پرويز به نامه ي پسرش قباد ، شاهنامه ، ج 5 ،‌ص266 .
49. طبري ، 1/ 3 -922 .
50. كتاب البيزره به تصحيح محمد كرد علي ، مطبوعات المجمع العملي العربي ، بدمشق ، 1372 ، ص 29-30.
51. الفهرست ، ص 314 .
52. الحيوان ، ج 7 ، ص53 .
53. الفهرست ، ص 305 . نام اين سردار در نسخه ي الفهرست به صورت شهريزاد نوشته شده كه تحريفي از شهر براز است . اين نام در كتابهاي عربي غالبا تحريف شده ، در تاريخ ابن اثير به صورت شهريزان ، و در كتاب السعاده و الاسعاد به صورت شهر ايران (ص 322-324 ) آمده ، ولي در تاريخ طبري صورت صحيح آن شهر براز ذكر شده ( 1/1062) . براز شكل عربي شده ي وراز است كه امروز هم در لهجه هاي محلي غرب ايران به جاي گراز گفته مي شود . در شاهنامه اين سردار همه جا به نام گراز ذكر شده . در دوره ي ساساني لقبهائي كه از نام حيوانات روزمند گرفته مي شده براي سرداران و دلاوران بي سابقه نبوده است . در لقبهاي اين دوران نامهائي چون خوگبد و اسب بد هم ديده شده . (طبري ،‌2/ 2876 ).
54. طبري ، 1/1061 .
55. كريستن سن ، ايران ساساني ، ص 243-244 ، متن فرانسه ، شاهين و همن زادگان .
56. طبري ، 1/1061 .
57. المسالك و الممالك ، ص 72 . مقام مردانشاه پدر مهر هرمز كه حكم اعدام خسرو پرويز را اجرا كرد در طبري فاودسبان نيمروز ذكر شده ( 1/1058 ) و ظاهرا اين همان مقامي است كه ابن خردادبه آن را هم به گفته ي ايرانيان نيمروز اصبهبد خوانده .
58. مروج ، پلا ، ج 1ف ص 319 .
59. كريستن سن ، ايران ساساني ، متن فرانسه 442-443 Romezen
60.طبري ، 1/1002 .
61.مسعودي مروج الذهب ، پلا ، ج 1 ، ص 319 .
62. Baynes . N.H .Successors of Justinian . Cam . Med .Histo . 11 .288.
به نقل از دكتر رستم از او در كتاب « الروم » ، ج1 ، ص221.
63. Antiochus Stralegus . Capture of Jerusalem by the Persians . Trans . by . N . Marr: Peeters . P . La Prise de Herusalem Par Perses . Mep . univ . saint Joseph lx .
به نقل دكتر رستم از آن كتاب در الروم ، ج 1، ص224.
64. اسم رستم ، «الروم»، ج1 ، ص224.
65. اسد رستم ، الروم ، ج 1 ص226.
66. هر تسلفد دانشمندان باستان شناس را درباره ي اين تخت تحقيقي عالمانه است كه بدين عنوان چاپ و منتشر شده :
Der Thron des khosro .Jahrb . d . Preus . Kunstsanniungen . t . 41 . renseignements supplementaires dass les Arch . Mitt 11 . P128-s99
دركتاب ايران ساساني كريستن سن نيز شرحي درباره ي آن هست (ص460-462 متن فرانسه ) . در كتاب غرر ثعالبي و شاهنامه ي فردوسي نيز مطالبي درباره ي برخي از شگفتيهاي آن مي توان يافت .
67. اين محل با همين نام بغداد در دوران ساساني يكي از مراكز مهم بازرگاني ايران در نقاطع راههاي بازرگاني شرق و غرب بوده و بازار بين المللي ساليانه ي آن شهرت داشته است .
68. كريستن سن ، ص442-443 (متن فرانسه) سايكس ، ( ج1 ، ص 417 و 418 ) متن انگليسي ، در برخي از ماخذ هم نام فرماندهي را كه در كالسدون با هراكليوس رو به رو بوده شهر براز نوشته اند .
69. دكتر عبدالوهاب عزام ، ترجمه ي شاهنامه ي بنداري ،‌ج 2 ، حاشيه ص 237 . به نقل از ورنر ، ج 8 ، ص 129 . (الدراسات الادبيه ، ج 6/197 ) .
70 .مسعودي ، مروج ، پلا ، ج 1 ، ص 319 . « و كانت له مع ملك الروم و ابرويز اخبار و مكاتبات و حيل ....» .
71. طبري ، 1/1007 و 1/1008 .
72. جا حظ ، التاج في اخلاق الملوك ، ص 180 – 185 .
73 .مسعودي ،‌مروج ، پلا ، ج 1 ، ص 319 .
74. مسعودي ، مروج ، پلا ، ج1 ، ص 319 .
75 . شاهنامه ، ج 5 ، ص 244 به بعد .
76. طبري ، 1/1005 .
77. فردوسي مقام زادفراخ را نزد خسرو و همدست شدن او را با شهربراز در ضمن ابياتي كه برگشتن سران را از خسرو به سبب بيدادگريهاي او شرح داده چنين بيان كرده :
دگر زاد فراخ كه نامي بدي              بنزديك خسرو گرامي بدي
نيارست رفتن كسي نزد شاه          مگر زادفراخ بدي بار خواه
يكي گشت با سالخورده گراز           ز كشور به كشور به پيوست راز
78. تفصيل اين واقعه را در شاهنامه ، ج 5 ص 244 تا 255 خواهيد يافت .
79. طبري ، 1/1042 .
80.. محمد ملايري ، محمد ، تاريخ و فرهنگ ايران : دل ايرانشهر ، تهران ، توس ، 1383 ، ص ص 270-234 و 12-5 .